حضرت نبی ایستاده بود به انتظار!
شاید کسی برخیزد و داوطلب مبارزه شود...
اما دریغ!
عبدود رجز میخواند و میخندید،
با اسبش قامت نشان میداد و فریاد میزد.
علی همان اول میخواست به مبارزه رود،
اما نبی بیقرارش بود،
نگذاشت و از دیگر سپاهیان خواست اما هیچکدام جرئتش را نداشتند.
عبدود مبارز میطلبید
و نبی منتظر بود تا شاید کسی برخیزد.
اما اهل سپاه سر به زیر انداخته و خود را به آن طرف میزدند.
بار دیگر علی برخاست،
نبی بالاخره اذن جنگ را به علی داد.
نزدیک علی شد، با دست موهای علی را نوازش و مرتب کرد
امامه از سر برداشت و بر سر علی گذاشت.
شمشیر را از کمر باز کرد و به دست علی داد،
برایش وجعلنا خواند و انیکاد...
با نگاهش او را در آغوش کشید و زمزمه کرد
خدا نگهدار تو باشد علیجانم.
علی با بسمالله به میدان رفت.
در مقابلش عبدود ایستاده بود که سراپایش را غرور گرفته بود.
همیشه پشت سرش گفته بودند نیروی یک سپاه جنگ را دارد
همیشه میگفتند خیلی قدرتمند است و همتایی ندارد.
مردم همیشه میگفتند و از او میترسیدند.
حالا اما علی، بدون هیچ نگرانی و ترسی
هیبت برافراشته بود و مثل کوهی، استوار و صبور در مقابل عبدود ایستاده بود،
عبدود نگاه در چشم علی نمیگذاشت،
طفره میرفت از نگاه مستقیم به چهرهی علی!
چشمان علی شکوه داشت و قدرت، جرئت نداشت به نگاهش چشم بدوزد.
با امامهی نبی آمده بود و بیشباهت به رسول نبود.
زبان باز کرد و عبدود در خودش لرزید.
علی دو راه برایش باز کرد،
گفت بیا و همین حالا اسلام را بپذیر
یا از مبارزه منصرف شو و بازگرد...
عبدود قامتی صاف کرد و هیچ کدام را نپذیرفت...
گفت میخواهد مبارزه کند، میخواهد بجنگد.
پیامبر در کنارهی میدان فرمود
حالا تمام کفر، در مقابل تمام اسلام ایستاده است...
جنگ شروع شد،
هر دو مبارز به قدرت و مهارت معروف بودند
و هر دو بلد بودند پیروز شدن را.
جنگ آنقدر بالا گرفت که تمامیِ میدان را گرد و خاک برداشته بود.
جز صدای چکاچک شمشیر، چیزی از مبارزه پیدا نبود.
سپاهیان چهرههایشان را نمیدیدند و از نحوهی مبارزهشان بیخبر!
پیامبر با نگاهش دنبال علی بود و در دل برایش دعا میکرد.
علی اما میانهی میدان مثال شیر میغرید و لبش باز بود به بسمالله
امامهی نبی از عرق پیشانی علی خیس شده بود و گرد جنگ به رویش نشسته بود.
اما هرچه هم عبدود در مبارزه تعریفی بوده باشد.
علی چند سر و گردن از او بالاتر بود.
تعللی نداشت برای جدا کردن سر عبدود!
همین که علی برخاست به پیروزی و عبدود کار را بر خود تمام دید،
آخرین بیحرمتی را هم که بلد بود انجام داد و آب دهان به سیمای خاکی شده و غرق در نور علی انداخت.
علی اما بی درنگ عبدود را رها کرد و رفت،
چند قدمی در میدان زد، با آستینش صورتش را پاک کرد و نفس تازه کرد،
لحظاتی بعد بازگشت، این بار استوار تر از قبل.
دوباره عبدود را به خاک کوبید،
عبدود پرسید چرا همان لحظه مرا نکشتی علی؟
علی نگاه در نگاه عبدود دوخت و گفت
اگر آن لحظه تو را میکشتم پای خشم خودم حساب میکردند، اما من تو را میکشم برای رضای خدا.
از لحن علی عبدود فروریخت و لرزه بر تنش افتاد.
عبدود با صدایی خسته و آرام، سریعاً پرسید
تو را غیر علی، به چه نام دیگر صدا میزنند؟
علی نگاهی به چهرهی وحشتزدهی عبدود انداخت...
و او باز زمزمه کرد، مادرم گفته بود آنکه مرا میکشد
نامش حیدر است!
علی، با یک دست شمشیر به آسمان برد و گفت،
آری، نام دیگر من حیدر است، حیدر کرار!
و شمشیر را به فرق عبدود کوبید
شمشیر نبی، در دستان علی، کلاهخود عبدود را شکافت و تا بناگوشش را چاک داد.
هنوز میانهی میدان گرد و خاک بلند بود
و سپاه هر دو طرف بیخبر بودند از مبارزانشان.
صدای شمشیر هم دیگر نمیآمد،
و خبر از این داشت کسی بر دیگری پیروز شده.
تمام نگاه ها به میدان دوخته بود،
ناگهان علی را دیدند که گام برمیدارد به سوی نبی.
سراپایش خاک خورده بود و سر و رویش عرق کرده!
موهای خیسش از زیر امامهی پیامبر به پیشانی اش چسبیده بود و چشمانش...
امان از چشمانش!
در دل مدام زمزمه میکرد، هرآنچه علی کرده است، فقط برای رضای خداست...
سر عبدود را به دست گرفته بود و سمت نبی میآمد.
حضرت رسول لبخندی به قامت عزیزترینش زد و خدارا شکر گفت.
سپرده بودند که حاضران و غایبان بدانند
که هیچکسی توان مقابله با حیدر کرار را ندارد!
#دوروزتاغدیر