حالا دست علی را بالا برده بود. دست عزیزترینش را. بعد از اتمام حجت با مردمان سپرد به آنها که خوب یادشان بیاید، که او نبی است و خدایش، خدای آنها. و بعد علی را دعوت کرد که بالا بیاید. حیدر را در آغوش کشید و مثال عادت، دستی به موهایش کشید. تمام جهان چشم شده بود و به آنها خیره بودند. علی را به خود چسباند و حالا می‌توانست به چشم دید علاقه‌ی نبی را به علی. نبی عطر حیدر را به سینه کشید و او را سفت تر در آغوش فشرد. نگران علی جانش بود، اما امر امر خداوند بود. باید معرفی می‌کرد حیدر را! باید اعلام می‌کرد امیر کیست. باید تکلیف مردم را مشخص می‌کرد. باید نشان می‌داد اوج استقامت و عشق علی را به تمام جهان. باید خودش تمام‌قامت دور حیدرش می‌گشت. و نشانش می‌داد به چشم های منتظر و می‌گفت این علی، نه هر علی دیگری همین علی، که من در آغوشش کشیدم، تنها امیرمومنان جهان است. دست حیدر را محکم گرفت و با تمام قدرت بالا برد، دست در دست هم، دست به آسمان برده بودند، و زمین و زمان و اهل آسمان قربان‌صدقه‌ی‌شان می‌رفت. علی آرام بود و لبخند داشت. حالا لبخند این مرد استوار و قدرتمند را تمام جهان می‌دید. نبی اعلام کرد، هرکس من مولای او هستم این علی... هذه... همین علی، مولای اوست. حالا دست علی را بالا برده بود... دست عزیزترینش را! سپرده بودند تن به تن، میان همان آفتاب گرم، تمام آدمیان برای بیعت جلو بیایند. گفتند حالا می‌شود که علی را سفت در آغوش کشید و او را بوسید. سپرده بودند تنها علی، امیرمومنان تمام جهان است.