#خاطرات_بین_الملل
@allah4all
تباهی
امروز شاهد یکی از غمانگیزترین صحنههای زندگیام بودم. حتی نوشتن و یادآوریاش هم برایم سخت است.
سه مرد جوان همراه با دختر کوچکی حدودا یک ساله، به زمین بازی آمدند.
دختر از همان ابتدا بیتابی و گریه میکرد و با توجه به هوای سرد اینجا، لباس کمی تناش بود.
دورا دور صدای صحبت مردها را هم میشنیدم.
متوجه شدم دو مرد والدین آن دختر هستند و مرد سوم دوستشان.
یکی از دو والد برای مرد سوم توضیح میداد که خیلی مواقع در پارک که هستند مردم سراغ مادر بچه را میگیرند و مجبور میشوند برایشان توضیح بدهند که واقعیت چیست و مردم هم قضاوتشان میکنند.
میگفت مردم به خالکوبی نقشِ قلب روی دست آنها توجه نمیکنند.
حالم از حرفزدناش بهم میخورد. احساس میکردم دنبال حس همدردی میگردد.
دختر بیچاره همچنان زار میزد و او را از این وسیله بازی به آن یکی میبردند.
یکی از دو مرد رو کرد به دیگری و گفت مادرش را میخواهد و مرد دیگر رفت دخترک معصوم را بغل کرد.
دختر هنوز هم ناآرام بود و این بار مردی که مثلا مادر بود به دیگری گفت نه فکر کنم پدرش را میخواهد.
دوستشان واسط شد و دختر را بغل گرفت. نگاه دخترک که به ما میافتاد دلم آتش میگرفت.
همچنان گریه میکرد و بیتاب بود. آخر سر بغلش کردند و صدای بیقرارِ دختر دور و دورتر شد.
وقتی دور میشدند احساس میکردم دخترک با نگاهش التماسم میکند که نجاتم بده.
دلم میخواست شجاعتاش را داشتم و میرفتم جلو هر سه مرد را کنار میزدم و دخترک را بغل میکردم.
شجاعتاش را داشتم و میگفتم هر گناهی که میکنید بکنید ولی دست از سر این بچه معصوم بردارید.
خدایا تو خودت شاهد هستی که چقدر زمین نیاز دارد به حجتات.
خدایا اگر قرار است ما کاری بکنیم که ظهور زودتر اتفاق بیفتد ما را در مسیرمان صبور و ثابت قدم نگه دار...
منبع:
پر
مرجع تخصصی محتواهای
#تبلیغ_بین_المللی_اسلام
@allah4all