الماس دخترونھ♡
داستان ڪبوتر مهاجر قسمت دومــــــــــ🕊
-مادر خیلی تشنه ام تا کی باید پرواز کنیم؟ -مهاجرتمان تازه شروع شده، کبوتر مهاجر که انقدر غر نمی‌زند! کمی دیگر به رودی می‌رسیم تا دلت خواست آب بخور. وقتی از آسمان نگاه می کنم نخل‌های به هم گره خورده را می بینم که زیبایی خاصی به مسیرمان داده. بین نخل‌ها آبی رودخانه را می بینم. رودخانه! رودخانه آنجاست. همگی به سمت پایین پرواز می کنیم پرهایم را به آب می زنم. چه آب خنک و گوارایی.. سرم را نزدیک آب می برم که می بینم مردی چند قدم آن طرف‌تر در حال وضوست. -مادر آن مرد کیست؟ اینجا چه می کند؟ مادرم نیم نگاهی به او می‌اندازد. و درحالیکه هنوز خسته از راه است می گوید: -آمممم چهره‌اش آشناست. و بعد نوکش را به سمت آب می‌برد. ناگهان سرش را پس می کشد. و می گوید: -یادم آمد یادم آمد! او جابر است پیرمردی از یاران پیامبر! -اما... اما اینجا چه می کند؟! پیرمرد در حالی که لباس تمیزی بر تن می‌کند به سمت مزاری می‌رود. بوی عطرش فضا را پر کرده. چه عطر دل انگیزی! با مادرم پر می‌کشیم و بر روی شاخه نخلی می‌نشینیم تا لحظاتی از سوز آفتاب در امان باشیم. نگاهمان خیره به دنبال قدم های مرد است. جابر در حالی که اشک می ریزد بدنش را بر روی خاک های داغ آن قبر می‌اندازد و با سوز دل یا حسیـن می گوید و از هوش می رود... - وای چه شنیدم؟! اینجا مزار حسین است! نوه پیامبر! -همان امامی که بارها مهربانی اش را برایم گفته ای؟!... -بله‌ کبوتر کوچک من.. غم سنگینی بر دل هایمان می‌نشیند. آب دیگر گوارا نیست. سایه خنک نخل ها دیگر به دل نمی نشیند... نسیم صحرا دیگر دلکش نیست.. با کبوتران پر می گشاییم و بالای آن خاک نورانی به پرواز در می آییم. عاشقانه دور مزارت می چرخیم و همچون جابر سلام می دهیم. مطمئنم روزی اینجا برای آقای مهربانم حرمی می‌سازند. آن روز به اینجا برمی‌گردیم. دور ضریحتان حلقه میزنیم و من آنقـــــدر پابوستان می‌شوم که نامم را بگذارید: کبوتر حرم.