«آن روز»
سکوت روی تمام دشت چمبره زده.
گرما امانمان را بریده.
روی زلف زیبای علی وپیامبر شبنم عرق نشسته و سفیدی زیردست علی، در دست پیامبر، از همین دور هم پیداست.
صدای پیامبر در دشت میپیچد.
خودم میبینم و گویی با تمام سلولهای بدنم، میشنوم که پیامبر چنین میگوید:«دورباد از درگاه مهر خداوند و خشم خشم باد بر آن که این گفته را نپذیرد و با من سازگار نباشد!هان! بدانید جبرئیل از سوی خداوند خبرم داد: هر آن که با علی بستیزد و بر والیت او گردن نگذارد، نفرین و خشم من بر او باد!البته بایست که
هر کس بنگرد که برای فردای رستاخیز خود چه پیش فرستاده. ]هان![ تقوا پیشه کنید و از ناسازگاری با علی بپرهیزید. مباد که گام هایتان پس ازاستواری درلغزد. که خداوند بر کردارتان آگاه است. »
هان مردمان! همانا او هم جوار و همسایه خداوند است که در نوشتهی عزیز خود او را یاد کرده و دربارهی ستیزندگان با او فرموده: تا آنکه مباداکسی در روز رستخیز بگوید: افسوس که درباره ی همجوار و همسایهی خدا کوتاهی کردم...»
دهان همه باز مانده است. عده ای با اخیر به قامت علی مینگرند وعده ای در گوش هم نجوا میکنند.
کنار دستی ام، ازشوق اشک میریزد و نفر جلویی، طوری که چند نفر اطرافش بشنوند، میگوید:« آخر هم علی را خلیفه کرد، از اول هم علی برایش چیز دیگری بود»
ومن در سکوت ممتد اندیشه ام، تلاش میکنم تا خطبهی پر حرارت پیامبر را بر جانم حک کنم.
#خطبهی_غدیر
#غدیریه
@zedbanoo