💌🌷🌱 ❤️قسمت سوم سربازآقا🌱🔹 💠مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست. 🔹 صغری گفت: صدیقه جان: آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار. 🔹صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می افتید می رید بازار؟ خودتون را خسته می کنید. بازارچه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ 🔹خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جاخالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه. 🔹مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دخترِ دمِ بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می یاد مادر؟ رنگش را دوست داری؟ 🔹 صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهاز من تفنگه✨. 🔹مادر روسری اش را باز کرد و گفت: من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه ام را دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره. 🔹صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم✨🌱. 🔹مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت: آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. 🔹 و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تاشر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری، اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟ 🧐 🔹و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند. 🔹سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری و حرفت را کم کن. ادامه دارد....... 💫مدرسه علمیه الزهرا (سلام الله علیها)همدان 💫@alzhahra_hamedan