#سرگذشتبانویدوم
👈قسمت نودونهم
-شما چهار نفرید و خرجتون بیشتر از من میشه...من به همین نصف هم راضیم...
باورم نمیشد اولین دستمزد کمک خیاط بودنم با دستمزد خود خیاط یکی باشه...
از طلعت تشکری کردم و پول رو تو جیب پیرهن گلدارم گذاشتم...
*****************
رفت و آمد هر روزه من به اتاق طلعت پای بچه هامم به اونجا باز کرد...طلعت از اینکه بچه هام ازادانه به اتاقش رفت و امد میکردن خوشحال بود و من این رو از قربون صدقه رفتنهاش میفهمیدم...
نجمه محمد رو بغل کرد و به حیاط چشم دوخت...
عادتش بود هر زمان که میخواست حرفی بزنه که مادرم متوجه نشه چشم به حیاط میدوخت تا ببینه مادرم کجاست...
دکمه های لباس سفارشی رو وصل کردم و گفتم:
-باز چی شده؟چرا عین مرغ سر کنده بی قراری؟
نجمه سریع به سمتم چرخید و گفت:
-آبجی چند روزه حالم اصلا خوب نیست...همش گرسنه ام میشه اما وقتی بوی غذا بهم میخوره بدنم بی حس میشه و عق میزنم...
با حرف نجمه سریع بلند شدم و محمد رو از تو بغلش بیرون کشیدم..
ادامه دارد 👇👇👇
🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀🌼🍂🥀