🥀 تاخونه ی معصومه خانوم خیلی راه بودتوان حرکت نداشتم باحال زارم شروع به خوندن آیت الکرسی کردم دل دردم هرلحظه شدیدترشدبدنم یخ کرده بودچندباربالا آوردم ودیگه چیزی نفهمیدم باضربه هایی که به صورتم میخوردچشماموبازکردم آیدین بودکه نگران صدام می کرد قادر به جواب دادن نبودم باصدای ضعیفی ناله کردم:د..دل..دلم آیدا...آیدا چشاتوبازکن [[**ایدین**]] امروز کارم تاشب طول کشیدبه ساعت روی دستم نگاه کردم ساعت هفته گوشیم زن خورد:الوبله داداش سلام آیدین خوبی؟ خوبم داداش چه خبرایاسی چطوره؟ ممنون داداش پایه امشب دورهمی داریم نه محسن آیداخونه تنهاست خوب اونم بیار تن صدام بالا رفت:محسن توکه میدونی آیدارواینجورجاها نمیبرم باشه ببخش ولی خودت بیا باشه ولی خیلی زودبرمی گردم همراه محسن یاسی به مهمونی رفتیم سرم خیلی شلوغ بودیادم رفت به آیداخبربدم دیربرمی گردم جمع دوستانم که کلا ازیادم بردخبرش کنم همه باهم می رقصیدن همون موقع چقدخداروشکر میکردم بابت دختری ک انقد باایمان و نجیب بود ایمان و اعتقادش برام قابل احترام بود چقددوسش داشتم... یاسی که ازرقصیدن خسته شده بودکنارم نشست پاشوروپاگذاشت کاش آیدارومی اوردی ...بیچاره همیشه توخونست آیدا ازاین دورهمیاخوشش نمیاد مگه میشه آدم ازجشن وشادی خوشش نیاد؟به نظرمن توبهش توجه نداری اخمی کردم:کی گفته بهش توجه ندارم؟ ولی امروز خیلی ناراحت بودبهم گفت تودوسش نداری وارتباطی باهم ندارید..... ادامه دارد..... https://eitaa.com/joinchat/3546284512C84a0bb5408🌱