#سرگذشت
#ایدا_و_مرد_مغرور🥀
#پارت۲۳۹
ولی من فکرمی کردم تومنو دست نداری
وقتی بهت میگم بچه ای بازمیگی بزرگم
هردوباهم خندیدیم عمه دربازکردوواردشد
آیداجان نمیخوای شوهرتوببری خونه؟
عمه جان این آقاآیدینه
فهمیدم دخترم
آیدین ایشون عمه ی بابام تواین مدت خیلی به من لطف کرده
ایدین دوباره محمدوبوسید ولی عموت گفت کسی وندارید
بله عموباعمه رابطه نداشت ولی خانواده ی ما داشتیم
عمه بانگاه به من فهموند آیدینوببرم خونه آیدین بیابریم خونه
آیدین لبخندی زددوباره محمدوبوسید محمدم انگارفهمیده آیدین باباش باخنده هاش دوتادندونش ونمایش میزاشت همراه آیدین واردخونه شدیم آیدین نگاهی به اطراف کردروی مبل یک نفره نشست هنوزنمیدونستم چطورباهاش رفتارکنم دست وپامو گم کرده بودم تودلم آشوب
بود انگاراومده بود خواستگاری از زیر نگاهش فرارکردم رفتم تواشپزخونه کتری وروگازگذاشتم شربت آلبالو درست کردم وای خدادستام چرامی لرزه مغازه جاش نبودولی حتماحالا منو میکشه نشستم روصندلی بادستام صورتمو پوشوندم
قلبم داشت ازجاکنده میشد باترس ازجام بلندشدم چشم به زمین دوختم منونگاه کن بزارچشماتوببینم بزارببینم اون صورتی که خواب وخوراک وازم گرفته نمیدونی چی به روزم آوردی نمی دونی مجنونم کردی لبام لرزیددوباراشک راه خودشوپیداکرد
من نمیخواستم ناراحتت کنم فکرکردم اینجوری توراحت تری
لبخندکجی زد:آخه دخترتوکه مغزت اندازه ی ی نخوده فکرم بلدی بکنی؟
بلدنیستی مشورت کنی؟
وای محمد...مامان بازرفتی اون تو از داخل میزبیرونش کشیدم وچندتاماچ گندش کردم.......
ادامه دارد.....
https://eitaa.com/amamzaman3138