💢پارت نودو یک 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضا(مهدا) باید یک سال اینجا باشم پس بهتره تو این مدت خوش بگذرونم من چه به زن پسر خان شدن خوبیش این بود که زن تقی نشدم که معتاد بود دم غروب بود توی حیاط رفتم هوای خیلی سرد بود کم کم برف می بارید کنار حوض نشستم _خانم اینجا چرا نشستید سرما می خورین _منو طاهره صدا کنید رقیه خانم من اینجوری راحت ترم _تا وقتی زن پسر خان هستید من نمی تونم شمارو به اسم صدا کنم خانم _باشه هر جور راحت هستید یکی دو ماه گذشت هوا سرد بود و بیشتر توی اتاق خودم بودم از پشت پنجره بیرون رو نگاه می کردم که چشم به سبحان پسر رقیه افتاد اون اصلا سرشو بالا نکرد و همین طور که زمین رو نگاه می کرد رفت توی اتاقش یه اتاق توی حیاط بود که سبحان توش زندگی می کرد چون اهل نماز بودم _قران خوندن بلدی؟؟ _اره رقیه خانم از ملا که میومد روستامون یاد گرفتم _میشه بیایی قرآن بخونی _باشه کنارش نشستم و باصدای آروم شروع به خواندن کردم همیشه یه قرآن کوچیک داشتم _ماشاءالله چه خوب می خونی وقتی رابطه نجمه و حیدر رو می‌دیدم چرا دروغ حسودیم میشد بچه هامون غصه دلم تازه می شد بهار شده بود ولی هوا چون برف باریده بود سرد بود به نجمه گفتم _ حالا که برف ها بیشترشون آب شده بریم امامزاده دلم خیلی گرفته _ خانم یه چندروز صبر کنید هنوز هوا سرده خدای نکرده سرما می خورین _ باشه نجمه ممنون _ می خواهید تا بریم یکم توی ده راه بریم چون امام زاده یکم راهش دورهست خانم‌ _ باشه دستت درد نکنه الان آماده میشم _ خواهش می کنم خانم رفتم توی حیاط سبحان می خواست بیاد بیرون از اتاقش تا صدای من رو شنید برگشت توی اتاقش نزدیک ۴ماه بود که اینجا بودم ولی هنوز صدای سبحان رو هم نشنیده بودم چقدر پسر با حیایی بود