سرگذشت بانوی_دوم 👈قسمت سیزدهم با تموم شدن کار ابروهام صدای در حیاط بلند شد... عمه های احمد سراسیمه بلند شدن و عمه کوچکترش گفت: -غلط نکنم طلعته... با اومدن اسم طلعت همه ساکت شدن و به من نگاه کردن... مادرم سریع به بیرون رفت تا در رو باز کنه... عمه بزرگتر احمد دستم رو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد ... نمیدونستم منظورش چیه برای همین به دهنش چشم دوختم تا بهم توضیح بده! عمه اش در گوشم گفت: -شریفه جان،جلوی پای طلعت بلند بشو و صندلی رو بهش تعارف کن...باشه عمه؟ از اینکه تو جشن اصلاح کنانم بهم امر و نهی بشه دلم گرفت... رو زمین نشستم و منتظر ورود ""طلعت بانو ""شدم... به محض ورودش همه از رو زمین بلند شدن و جلوش به صف ایستادن...با اکراه از رو زمین بلند شدم و بهش سلام دادم... نگاهش خیلی سنگین بود...جواب سلامم رو با سر داد و رویش رو از من برگردوند... عمه احمد دست طلعت رو گرفت و اون رو به روی صندلی نشاند... جو سنگینی تو اتاق حاکم بود...نگاهم دنبال دو تا چشم حامی میگشت...نجمه روبرویم دست به سینه ایستاده بود و نگاهم میکرد... مادرم سینی شربت رو به همراه شیرینی به سمت طلعت برد تا حق میزبانی رو به جا اورده باشه... طلعت دستش رو به لبه سینی گذاشت و چیزی برنداشت... از کارش اصلا خوشم نیومد... نجمه با چشم و ابرو حرکت زشت طلعت رو بهم متذکر شد... مادرم کنارم نشست و در گوشم گفت: -ناراحت نشو...خب زن اولشه مشخصه شیرینی و شربت هوویش رو نمیخوره... تو دلم گفتم((‌هوو...راست میگه من هووشم!!!)) ادامه دارد.....