بعد تشییع پیکر رسول از مقبرة الشهداء سریع خودمو رسوندم به ماشین... یه دفعه الله رو با خانمش دیدم گفت: جا داری منم بیام بهشت زهراء (س)⚘؟ با خانمم هستم گفتم: آره داداش... با خانمش اومدن جلو نشستن! جاشون یکم تنگ شد ناراحت شدم... الله گفت: خبر نداشتم شهید شده موبایل هم نداشتم تو دانشکده بودم یکی از بچه ها گفت خلیلی شهید شده... منم که به اسم میشناختمش زیاد دقت نکردم رفتم آشپزخونه دانشکده غذا بگیرم یهو عکس رو دیدم رو دیوار غذا خوری...رعشه افتاد به بدنم ، بغض کردم...میخواستم بشینم زمین گریه کنم یاد بار آخری افتادم که من و و صابر افطاری اومدیم خونتون چقدر اون شب خوش گذشت... 🍃⚘🍃 من که پشت فرمون بودم برگشتم نگاهش کردم... وقتی داشت اینارو میگفت خودشو نگه داشته بود گریه نکنه جلو بقیه... الله خیلی رو دوست داشت بارها میومد پیشم میگفت : "فلانی سفارش منو بکن بهم کار خنثی سازی بمب یاد بده" گفتم: داداش این همه کار بلد تو تشکیلات هست برو پیش اونا گفت: "میخوام از رسول کار یاد بگیرم😭😭 🍃⚘🍃 یه چیز دیگه است..." به نقل از دوست صمیمی   الله قربانی  خلیلی 🍃⚘🍃