من سه تا بچه داشتم. خیلیها میگفتند تو یکجور دیگر به محمدحسین🥀 نگاه میکنی. محمدحسین طوری بود که این نگاه ویژه را میطلبید. هر مادری بچههایش را دوست دارد، اما پیوند بین من و محمد 🥀یک پیوند قلبی، آسمانی بود. من و محمد🥀 خیلی به هم وابسته بودیم. حرفهایمان را به هم میزدیم. قبل رابطه مادر و فرزندی دوست هم بودیم. انگار حرفهای هم را میفهمیدیم. مثل روز برایم روشن بود که محمدحسین🥀 ماندنی نیست. دخترم الان میگوید: مادر الان میفهمم که تو چرا به محمدحسین اینقدر توجه داشتی! در این سالها سعی کردم تا وقتی محمدحسین🥀 هست به او خدمت کنم. میدانستم با شهادت🥀 میرود اما نه این مدل شهادت🥀.
من همیشه به امام حسین (ع) 🥀میگفتم که آقا جان اگر اجازه میدادید که من در روز عاشورا 🥀یاریتان کنم، دوست داشتم جای آن صحابهای باشم که هنگام خواندن نماز برای حفاظت شما با صلابت ایستاد و همه تیرها به سر و صورتش اصابت کرد. این دعای من بود نمیدانم اگر در آن شرایط قرار میگرفتم، میتوانستم یا نه! اما این درخواست را همیشه از امام حسین (ع)🥀 داشتم که محافظ ایشان باشم و درد و بلایشان را به جان بخرم. وقتی به کربلا میرفتم در کنار مزار شهدای 72 تن🥀 میگفتم: من به قربان شما که امام حسین(ع)🥀 را یاری کردید و نگذاشتید آقای ما غریبتر از این بشنوند.