تازه طلبه شده بودم و برای تعطیلات تابستون رفته بودم کشور خاله زنگ زد که بیایین میریم پیر یعنی امامزاده اون زمان وقتی منو میدیدن،چه بزرگ چه کوچک با تعجب خاص نگاهم می کردن ولی اکثرا نگاها عمقش احترام خاصی داشت یادمه یک روز توی دانشگاه یکی از همکلاسیام که قبلا هم گفتم بهتون در موردش آره همون حسین،برگشت بین دخترا بهم یک چیزی گفت که هم خجالت کشیدم و هم.. حس خوبی بود.. گفت؛ آمنه گرچه نمیفهممت ولی برام تو یک بانوی قدرتمندی هستی که قابل ستایش چون در انتخاب خودت آزادانه جنگیدی و خودتو و انتخابتو به همه ما ها ثابت کردی بعد از سالها بعد از همه خاطرات تلخ دانشگاه این حرفا برام تازه بود و جای تعجب داشت از کسانی و در جمع کسانی این حرفا رو میشنیدم که حس برتری حس قدرت حس ارزش حس قوی بودن را داشتم دقیقا زن در اسلام را داشتم می دیدم کسانی که حتی نمیدونستن خدا کیه چه برسه حجاب چیه بدونن ولی این انتخابم را تحسین میکردن و بقیه دخترا هم با تاسف تایید میکردن.. چون هنوز خودشون به اون نقطه نرسیده بودن شایدم تو اون سیستم جامعه قرار نبود هیچ وقت به این نقطه اصل برسن من ادعا ندارم همه چی تمامم فقط براتون اتفاقاتی که در زندگیم افتاده را تعریف میکنم قضاوت با خودتون.. خوب برگردیم به دعوت خاله برای امامزاده این دختر خانم ها که می بینید مثل پروانه دورم می‌گشتن اصلا یک لحظه تنهام نمیذاشتن تازه چن تا دونه از اینا پسرهای همسنشون هم بودن که تو عکس نیستن اون قران کوچک را میبینید؟ اون اولین قران منه یکی یکی ازم میخواستن براشون قران بخونم ادامش قراره تو این کانالم باشه مخصوص دخترا @banatt فقط دختر خانما @aminavak313