داستان قرآنی✨
حضرت یوسف🌹
قسمت پنجم☘️
یوسف درآینده عزیز مصر شد...
و ازدواج کرد..
زلیخا از عشق یوسف نابينا شده بود، روزی در یکی از سخنرانی ها زلیخا درجمع آمد و یوسف دعا کرد و به اذن خداوند زلیخا هم چشمانش بینا شد هم جوانی زیبا...
برادران يوسف نزد او آمده برای خرید گندم،در حالي كه يوسف آنها را شناخت ولي آنهايوسف را نشناختند.
پس يوسف بارهاي آنها را راه انداخت وگفت:برادري را كه ازپدرتان داريد(بنيامين)نزد من بياوريدتا گندم بیشتری در یافت کنید،آيا نميبينيد كه من پيمانه را تمام ميدهم وبهترين ميزبانم؟و اگر او را نياوريد من به شما پيمانه نميدهم و نزد من مقامينخواهيد داشت.»
«وقتي برادران يوسف نزد پدرشان بازگشتند گفتند:اي پدر!گندم به ما ندادند پس برادرمان را با ما بفرست تا گندم بگيريم و ما مواظب او خواهيمبود!
یعقوب گفت:آيا به شما اطمينان كنم همانطور كه درباره برادرش به شمااطمينان كردم؟پس خدا بهترين نگهبان است واو بخشندهترين بخشندگان است.
وقتي برادران يوسفكالاي خود را گشودند،ديدند سرمايه شان در بارهااست.گفتند:اي پدر!ديگر چه ميخواهيم؟اين سرمايه مااست كه به ما پسدادهاند.
پس ما دوباره گندم ميآوريم ومواظب برادرمان هم هستيم و بار شتريهم اضافه به عنوان سهم اين برادرمان ميگيريم.
يعقوب گفت:هرگز او را با شما نميفرستم مگر اينكه پيماني الهي با خداببنديد كه او را برگردانيد مگر اينكه گرفتار شويد.چون برادران اين پيمان رادادند،يعقوب گفت خدا را بر آنچه ميگوئيم شاهد ميگيريم.
✍🏻ادامه داستان فردا در قسمت بعدی...