#اسمتومصطفاست
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم.
در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی.
دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای.
درحالی که با خود می گفتم الان می بینمش الان می بینمش، در اتاق ها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت.
داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود.
در حالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود.
فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم!
با خوشحالی گفتم: ((خدارو شکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!))
سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی: ((اگه می دونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح می شدم!))
_ به فکر خودم می خندم. فکر می کردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی!
_ سالمم؟
_ آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست!
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی می کرد.
پرنده ای پشت پنجره می خواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود!
نمی دانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.