⛔️داستان موقت⛔️
۱۳ سالم بود که دایی کوچیکم فوت کرد
روز سوم فوتش همه بچه ها رو تو خونه ما جمع کردن منم بعنوان بزرگتر مراقبشون بودم
از شهرستان هم چند تا بچه اومد و بهشون اضافه شد
چند ساعت از اومدنشون گذشته بود که صدای جیغ و گریه بچه ها بلند شد
با عجله رفتم تو و دیدم فرزانه دختر داییم غرق خون افتاده رو زمین😔😔
ادامه داستان👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
براساس واقعیت