🔞داستان شهوت ، پسر جوان و پیرمــرد
پسر جوانی ،با وسوسه یڪی از دوستانش به محلی رفتند ڪه زنان بدڪاره در آنجا خود فروشی می ڪردند. او روی یڪ صندلی در حیاط آنجا نشست .
در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود ڪه حیاط و صندلی ها را نظافت می ڪرد.
پیرمرد در حین ڪارڪردن ، نگاه عمیقی به پسرجوان انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است
گفت : بیست سالم است .
پرسید : برای اولین بار است ڪه اینجا می آیی
گفت : بله
پیرمرد آه پر دردی از ته دل ڪشید و گفت ...
برای ادامه ڪلیڪ ڪنیــد...
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1103560716Ca3f70aba9b