─┅══✿🍃🌷🌷🍃✿══┅─
◁میرزاکرم زمانی روایت می کند...خلبان شهید عباس بابایی مدتی قبل از شهادتش... را در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم.
💬 او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود.
☄ من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم....چه اتفاقی افتاده عباس؟ کجا می روی؟
❖ او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت..پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته! .
─┅═══𖣔2⃣6⃣𖣔═══┅─