طرح درس (شماره ۶) قسمت اول مسافر مهربان بچه‌ها سلام! حالتان چطور است؟ خوبِ خوب... آيا تا به حال مسافرت رفته‌ايد؟ كجا؟ اصفهان، شيراز ، شمال. آيا مي‌دانيد كه سفر آداب دارد! مثل چي؟ بله، مثلاً در سفر چه بخوانيم؟ دعا در سفر چه بپردازيم؟ صدقه در سفر چه كاري انجام دهيم؟ كمك در سفر با چه كسي همراه باشيم؟ دوست مهربان حالا به سؤال‌هاي من جواب بدهيد:‌ به آدمي كه به سفر مي‌رود، چه مي‌گويند؟ مسافر به آدمي كه در آن شهر دوست و آشنا ندارد چه مي‌گويند؟ غريب به آدمي كه همه را دوست دارد چه مي‌گويند؟ مهربان به آدمي كه در راه خدا كشته شود چه مي‌گويند؟ شهيد به آقايي كه بزرگ و رهبر مردم است چه مي‌گويند؟ امام بچه‌ها فكر كنيد كدام امام بزرگوار ما شيعيان هم مسافر بود و هم مهربان و هم غريب و سرانجام شهيد شد؟ همه با هم: امام رضاي مهربان به ايران خوش آمدي. حالا خدمت امام مهربان، علي بن موسي الرضا يك صلوات زيباي محمدي هديه كنيد. دوست داريد يك قصه از مهرباني،‌ از كمك به آفريده خدا... برايتان تعريف كنم. بچه‌هاي عزيز بعضي وقت‌ها حيوانات هم نياز به كمك يك مهربان دارند، مانند: جيك و جيك و جيك! سليمان سبد ميوه را جلو امام گذاشت. گنجشك از روي شاخه پريد. در هوا بال بال زد. رفت و برگشت. آمد به ديوار چسبيد. چند بار جيك جيك كرد. پريد، چرخي زد. لحظه‌اي بعد برگشت. معلوم بود نگران است. امام نگاهي به گنجشك كرد. سليمان مي‌خواست چيزي بگويد. امام دستش را بالا آورد. سليمان ساكت شد. نگراني گنجشك بيش‌تر شده بود. تند تند مي‌خواند. زود مي‌رفت و باز بر مي‌گشت. امام گفت: «مي‌داني چه مي‌گويد؟» سليمان لبخندي زد و گفت: «حتماً از آمدن ما ترسيده». عجله كن سليمان! امام بلند شد. راه افتاد. ـ زود باش. يك مار سمي به جوجه‌هاي اين گنجشك حمله كرده است. سليمان تعجب كرد. فوري كفش‌هايش را پوشيد. به طرف چوب بلند و كلفتي رفت. پايش به سنگي گير كرد و افتاد. برخاست. چوب را برداشت. كلبه را دور زد. به طرف ايوان رفت. مار سياهي را ديد كه از ديوار بالا مي‌رفت. زبانش را تكان مي‌داد. جريك جريك! جريك! جوجه‌ها مي‌خواندند. دو گنجشك بالاي سر مار مي‌چرخيدند. نزديك مي‌شدند و تلاش مي‌كردند به مار نوك بزنند، يا او را به دنبال خود بكشانند. سليمان فوري نزديك شد. چوب را بالا برد و محكم به سر مار زد. مار افتاد. دور خود حلقه زد. مي‌خواست فرار كند كه او با چند ضربه محكم مار را كشت. سليمان مار را با نوك چوب، كناري انداخت. برگشتند. امام نشست. دو گنجشك آمدند. چند بار جيك جيك كردند و رفتند. گفت: «آمده‌اند تا تشكر كنند». بعد از امام پرسيد: «شما چطور فهميديد كه گنجشك چه مي‌گويد». امام تبسمي كرد؛ سليمان مي‌دانست. او فرزند پيامبر بود، اما مي‌خواست از زبان خود حضرت بشنود. نسيم ملايمي وزيد. شاخ و برگ‌ها را نوازش كرد. آسمان آبي بود. امام رضا به آرامي گفت: «مگر نمي‌داني كه من نماينده خدا روي زمين هستم». سليمان ميوه‌اي برداشت. لبخندي زد و گفت: مي‌خواستم از زبان خودتان بشنوم، سرورم !». چه كسي مي‌تواند سريع بگويد كه امام رضا ‌فرزند كيست؟ پدر كيست؟ بلي، فرزند امام كاظم و پدر امام جواد ‌ است. چه كسي مي‌داند نام او چيست؟‌ بلي، نام او علي است و معروف به رضا ادامه طرح درس (شماره ۶)👇 eitaa.com/amoo_safa