چه خوشمزه بود! صبح بود. زهرا کتاب داستانش را داخل کمد گذاشت. از اتاقش بیرون آمد. وارد آشپزخانه شد و گفت:《 مامان جون امروز نوبتِ منه!》مامان لبخندی زد و گفت:《 بله میدانم دخترم. این شما و این هم وسیله های آماده!》 زهرا خنده ای کرد و مادر را بوسید. کارش که تمام شد، آنها را دانه دانه داخل بشقاب چید و گفت:《حالا وقتشه.》 پاورچین پاورچین نزدیک درِ خانه شد. صدای قیژ قیژ در، علی را بیدار کرد. علی با صدای بلند گفت:《کجا؟من هم میام.》 سارا کنار علی خواب بود. این پهلو آن پهلو شد.چشمانش را مالید و گفت:《آبجی من هم میام》 زهرا لبانش را به هم فشرد و گفت:《 باااااشهههه....》 هر سه دمپایی های رنگی رنگیشان را پوشیدند. سر کوچه ایستادند. نور آفتاب از بین شاخه های نخل، صورت سارا را قلقلک داد. انگشتش را روی نور گذاشت و بازی کرد. پیرمردی سوار بر ویلچر نزدیک شد. علی بپر بپر کرد و تندی، بشقاب را از زهرا گرفت. زهرا گفت:《چیکار می کنی علی؟ دوتا از شیرینی ها را انداختی!!》 زهرا دستش را به سمت شیرینی ها برد. پیرمرد خم شد و آنها را از روی زمین برداشت. ن گاهی به بچه ها انداخت و گفت:《 به به عجب عطری دارند این شیرینی ها!》علی لپهایش قرمز شد و گفت:《 عمو از تو بشقاب بردارید.》 پیرمرد شیرینی اش را که خورد، گفت:《 خیلی خوشمزه بود بچه ها. از مامان تشکر کنید.》 زهرا لبخندی زد و چیزی نگفت. پیرمرد، دستان لرزانش را به سمت آسمان برد و زیر لب چیزی گفت.نگاهی به سربند زهرا انداخت. اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:《بچه ها، کلی سرحال شدم با این شیرینی ها. حالا برای بقیه ی راه حسابی سرحالم!》 همگی لبخندی زدند. زهرا خوشحال شد و در دلش گفت:《 باید به مامان بگویم هر روز نوبتم باشد!》 نویسنده و تصویرگر: خدیجه بابایی 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir