🌸
#داستان_تخیلی " هـیـدرا "
🌸 قسمت نهم
🌟 یک روز به خدمت پیامبر رسیدم
🌟 و اجازه گرفتم
🌟 که در خدمت ایشان و علی باشم
🌟 پیامبر اکرم مثل همیشه ،
🌟 در حال موعظه بودند .
🌟 که سوالی برایم پیش آمد .
🌟 اجازه خواستم که سوالم را بپرسم
🌟 ایشان فرمودند : از علی بپرس
🌟 منم با لبخند به علی نگاه کردم و گفتم :
🍎 آخر این کودک چه می داند ؟
🌟 پیامبر فرمودند :
🌷 علی دریای علم است .
🌷 علی صاحب حلم است
🌷 علی دارای حکمت است .
🌷 اگر من شهر علم باشم ؛
🌷 علی ، دروازه آن شهر است .
🌟 سوالم را از علی پرسیدم .
🌟 و چه بسیار زیبا پاسخم را گرفتم
🌟 گفتم علی جان ! دیگر چه می دانی ؟!
🌸 علی گفت :
🌸 غیب و آینده و گذشته را .
🍎 گفتم : ممکن است
🍎 یکی از آن غیب ها را بفرمایید ؟!
🌸 گفت : هیدرا !
🌸 آیا از مکان پدرت خبر داری ؟!
🍎 گفتم : خیر ، فدایت شوم
🍎 از آخرین مأموریتی که رفت
🍎 تاکنون ، حدود ۲۰ _ ۳۰ ساله
🍎 که خبری از او ندارم
🌸 علی گفت :
🌸 می خواهی جای او را به تو بگویم ؟!
🍎 با تعجب گفتم :
🍎 مگر شما می دانید او کجاست ؟!
🌸 گفت : بله می دانم
🌸 او در سیاره سیسون ، گرفتار شده است .
🌸 و شدیداً به کمک تو نیاز دارد .
🌟 گفتم سیاره سیسون دیگر کجاست ؟
🌟 من که نمی شناسم
🌟 و نمی دانم از کجا باید برم .
🌸 علی گفت :
🌸 دوست داری راه را نشانت بدهم ؟
🌟 گفتم بله آقا
🌟 علی ستاره ای را مامور کرد
🌟 تا مرا به آنجا راهنمایی کند .
🌟 به سرعت خودم را ،
🌟 به سیاره سیسون رساندم .
🌟 و به جست و جوی پدرم پرداختم .
🌟 بعد از مدتها ،
🌟 او را با وضع وحشتناکی پیدا کردم
🌟 همه قدرتش را از دست داده بود
🌟 و نمی توانست به زمین برگردد
🌟 چند ماه ، همان جا ماندم
🌟 و از او پرستاری کردم .
🌟 مشغول مداوای پدر بودم .
🌟 که ناگهان ؛
🌟 صدای عجیبی به گوشم رسید .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla