🌸 " هـیـدرا " 🌸 قسمت دهم 🌟 مشغول مداوای پدر بودم 🌟 که ناگهان صدای عجیبی به گوشم رسید : 🌹 اقرأ بسم ربک الذی خلق 🌹 🌟 تا کنون چنین صدای سوزناکی ، 🌟 نشنیده بودم . 🌟 دیوانه وار به دنبال صدا رفتم . 🌟 از پدر اجازه گرفتم ؛ و به زمین برگشتم . 🌟 نور سبزی از آسمان ، به زمین وصل شده بود . 🌟 به طرف آن نور رفتم . 🌟 تا اینکه به غار حرا رسیدم . 🌟 داخل غار شدم . اما کسی آنجا نبود . 🌟 ولی بوی حضرت محمد و علی را ، 🌟 در آنجا یافتم . 🌟 به طرف خانه حضرت محمد رفتم . 🌟 از ایشان اجازه ورود گرفتم . 🌟 پس از کمی مکث ، پرسیدم : 🍎 چه خبر شده یا رسول الله 🌹 گفت : هیدرا ! 🌹 چهل روز و شب مشغول عبادت بودم 🌹 که امروز جبرئیل فرود آمد ؛ 🌹 و تاج نبوت را بر سرم گذاشت . 🌟 با شنیدن این سخن ، 🌟 سر به سجده گذاشتم . 🌟 و خدا را شکر کردم و گفتم : 🍎 خدایا شکر ! 🍎 در این زمانی که جهل و گمراهی ، 🍎 جهان را تیره و تار کرده ، 🍎 و جنگ و خونریزی ، امان مردم را بریده ، 🍎 و بت پرستی و شرک ، 🍎 جایگزین توحید و خداپرستی شده ؛ 🍎 و به سبب خودخواهی و تکبر بعضی مردان ، 🍎 دختران معصوم زنده به گور شدند ؛ 🍎 تو ای خدای بزرگ ، 🍎 نعمت بزرگی به جهانیان عرضه داشتی ؛ 🍎 و آن نعمت پیامبری محمد است . 🌟 سپس رو به محمد کردم و گفتم : 🍎 اجازه دهید اولین کسی باشم . 🍎 که به شما ایمان آورده و تبریک می گوید . 🌟 پیامبر گفت : 🌷 هیدرا ، اولین نه سومین ؛ 🌟 گفتم : چطور ؟ 🌷 گفت : علی ، اولین نفری بود 🌷 که به من ایمان آورد ، 🌷 و خدیجه نیز دومین بود . 🌷 و تو سومین . 📚 ادامه دارد 📚 ✍ نویسنده : حامد طرفی 🔮 @amoomolla