🌸
#داستان_تخیلی "
هـیـدرا "
🌸 قسمت سیزدهم
🌟 برخی از جنیان و یهودیان ،
🌟 با شیاطین هم پیمان شدند ؛
🌟 تا جان امام علی را ، بگیرند .
🌟 جبرئیل ، به خدمت پیامبر رسید ؛
🌟 و ایشان را از نقشه شوم یهودیان با خبر کرد .
🌟 پیامبر نیز ، همه جن ها را احضار کرد
🌟 و دستور داد ؛
🌟 تا از این کارشان ، توبه کنند .
🌟 و با یهودیان ، همکاری نکنند .
🌟 برخی از جن ها توبه کردند
🌟 و با دعای پیامبر ، بخشیده شدند .
🌟 اما عده ای قبول نکردند که توبه کنند .
🌟 پیامبر نیز ، همه آنها را تبعید کردند .
🌟 با نفرین حضرت محمد ،
🌟 ناگهان همه آن طغیان گران ،
🌟 از دیده ها محو شدند .
🌟 امام علی ، نگاهی به من کردند
🌟 و با لبخند گفتند :
🌷 هیدرا خوشحال باش
🌷 که دیگر پدرت تنها نیست .
🍎 گفتم : منظورتون چیه برادر ؟!
🌟 گفتند :
🌷 چون پیامبر خدا ،
🌷 همه آن جن هایی که قصد کشتن مرا داشتند را ،
🌷 به سیاره سیسون تبعید کردند .
🌷 آن سیاره نیز قفل شده است .
🌷 و دیگر کسی حق خروج ندارد .
🍎 گفتم :
🍎 پس پدر و برادرانم چی می شوند ؟
🌟 علی گفت :
🌷 آنها نیز نمی توانند برگردند ،
🌷 اما تو از طرف ما اجازه داری ؛
🌷 تا به آنجا رفت و آمد داشته باشی ؛
🌷 و آنها را به اسلام و تشیع ، دعوت کنی .
🌟 بعد از چند روز ، به سرعت خودم را ،
🌟 به سیاره سیسون رساندم ؛
🌟 و از آنها خواستم ؛
🌟 که امامت امام علی را قبول کنند .
🌟 ولی آنها نپذیرفتند .
🌟 بعد از مدتها تلاش ،
🌟 از ایمان آوردن آنها مایوس شدم
🌟 و به زمین برگشتم .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla