🌸
#داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و پنجم 🌸
🌟 گردنم را محکم فشار داد و گفت :
👽 اینجا من فرمانروای تو هستم
👽 مشکلی داری ؟! 😠☠
🌷 گفتم : نه مشکلی ندارم ؛
🌷 ولی من خودم فرمانروا دارم .
🌷 کسی که در همه آسمان ها و دنیاها ،
🌷 و در همه کهکشان ها و سیارات ،
🌷 به خوبی و زیبایی و خوش اخلاقی ،
🌷 و به مهربانی و قدرت او ،
🌷 هرگز پیدا نمی شود .
🌷 کسی که همه موجودات عالم ،
🌷 آسمانها و دنیاها و کهکشان ها ،
🌷 و سیارات و موجودات ریز و درشت ،
🌷 توسط او آفریده شدند .
🌷 به نظر تو ، این عاقلانه است ؛
🌷 که چنین فرمانروایی را رها کرده ،
🌷 و از تو اطاعت کنم ؟!
🌟 موجود فضایی ، بیشتر عصبانی شد
🌟 گردنم را بیشتر فشار داد و گفت :
👽 پس بهش بگو 😡
👽 که تو را از دست من نجات دهد .
🌟 باز لبخندی زدم و گفتم : چشم ؛
🌟 سپس نامرئی شدم .
🌟 و در پشت او ظاهر شدم .
🌟 با عصبایت به طرف من آمد .
🌟 دوباره نامرئی شدم ؛
🌟 و کمی دورتر ظاهر شدم .
🌟 این دفعه همه به طرف من آمدند ؛
🌟 و باز نامرئی شدم .
🌟 آنهایی که شاهد ما بودند ،
🌟 به آن فضایی و دوستانش ، می خندیدند .
🌟 اما ول کن من نبودند .
🌟 باز هم به من حمله کردند .
🌟 و باز غیب شدم ؛
🌟 اما این دفعه بالای سوله ظاهر شدم .
🌟 خیلی عصبانی شدند و گفتند :
👽 اگر جرأت داری بیا پایین
👽 تا رو در رو و مردانه با هم بجنگیم
🌷 گفتم : من برای دعوا نیامدم ؛
🌷 من برادر و دوست شما هستم .
🌷 اهل دعوا هم نیستم .
👽 فضایی سبزه گفت :
👽 من فکر می کنم تو بزدل و ترسویی
🌷 گفتم : هر جور دوست داری فکر کن
🌟 آرام پایین آمدم ؛
🌟 و داخل سوله اول شدم .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla