🌸
#داستان_تخیلی "
هـیـدرا " 🌸
🌸
قسمت بیست و هفتم 🌸
🌟 ساینا ، فرمانروای سوله اولی ،
🌟 به سرعت به طرف من آمد .
🌟 و دست مشت کرده اش را ،
🌟 به طرف صورتم آورد .
🌟 منم غیب شدم و پشت سرش ظاهر شدم .
🌟 او هم ، چون با سرعت به طرفم آمده بود
🌟 و چون من جاخالی دادم ؛
🌟 نتوانست خود را کنترل کند .
🌟 و محکم به زمین افتاد .
🌟 همه با تعجب به ما نگاه کردند .
🌟 سکوت همه جا را فرا گرفت .
🌟 ساینا با عصبانیت ،
🌟 اول به تماشگران نگاه کرد ؛
🌟 و سپس با خشمی بسیار ، به من نگاه کرد .
🌟 سپس با سرعت بلند شد و به طرفم دوید .
🌟 دوباره خواست به من مشت بزند .
🌟 من هم به سرعت دستش را گرفتم .
🌟 و به سمت کمرش کشیدم .
🌟 و با پا ، به او لگد محکمی زدم .
🌟 تماشاگران خندیدند ؛
🌟 ناگهان مثل فرفره چرخید .
🌟 و به طرف من آمد .
🌟 من هم غیب شدم ؛
🌟 و روی سرش ظاهر شدم .
🌟 سلولهای بدنم را باز کردم ؛
🌟 و در سلولهای بدن ساینا ، قفل نمودم
🌟 دیگر نتوانست تکان بخورد .
🌟 ناگهان به سمت آسمان پرتابش کردم
🌟 او هم با سرعت و در حال چرخش ،
👈 به زمین سقوط کرد .
🌟 و دیگر نتوانست بلند شود .
🌟 سپس رو به جمعیت کردم و گفتم :
🌷 دیگر کسی نیست
🌷 که دلش بخواهد با من بازی کند .
🌟 آن فضایی سبز رنگی که اول دیدم
🌟 گفت من میام . و بی معطلی بالا آمد .
🌟 تماشاگران داد زدند :
👽 چینپو ، چینپو ...
🌷 گفتم : چینپو از دیدنت خوشبختم
🌟 او هم با عصبانیت ، به طرف من آمد
🌟 من هم پرواز کردم ؛ در آسمان ملّغی زدم ؛
🌟 و در حال ملّغ زدن ،
🌟 با هر دو پا ، روی شانه هایش زدم .
🌟 افتاد و دوباره بلند شد و ایستاد .
🌟 و روی خود را به طرف من برگرداند ؛
🌟 و دوباره به من حمله ور شد .
🌟 من هم پریدم ،
🌟 به حالت خوابیده ، چرخیدم ؛
🌟 و با سر ، به شکم او ، ضربه زدم .
🌟 و او را به یک طرف پرتاب کردم .
🌟 خیلی خشمگین شده بود ؛
🌟 از جیبش ، چندتا طناب در آورد ؛
🌟 به جز یکی از آنها ،
🌟 هم را به طرف من پرتاب کرد .
🌟ناگهان آن طناب ها ،
🌟 تبدیل به حلقه های لیزری شدند ؛
🌟 و به طرف من آمدند .
🌟 چند بار جاخالی دادم ، غیب شدم ،
🌟 پرواز کردم ، اما ول کن نبودند .
🌟 هیچ جوره نمی شد جلوی آنها را بگیرم
🌟 و حتی نمی توانم آنها را از کار بیاندازم
🌟 اگر به من برخورد کنند ؛
🌟 حتما سلول های مرا می سوزانند .
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla