🐈
داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۸ 🐈 🐈 🐈
🌸 شکارچی از روی ناراحتی و عصبانیت ،
🌸 دستش را بالا برد
🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند
🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان سنگ در دستش را
🌸 به طرف شکارچی گرفته بود .
🌸 و به چشم های شکارچی نگاه می کرد .
🌸 ناگهان چشم شکارچی ، به سنگ افتاد .
🌸 آن سنگ به رنگ طلا ، در آمده بود .
🌸 شکارچی با دیدن تغییر رنگ سنگ ،
🌸 دستش را پایین آورد .
🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد .
🌸 سپس سنگ را به زمین سائید .
🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه .
🌸 اما شگفت زده دید که رنگ آن عوض نشد .
🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت :
☀️ شما همین جا باشید تا من بیام
🌸 شکارچی ، به طلافروشی رفت
🌸 و سنگ را به او نشان داد .
🌸 طلافروش با تعجب به شکارچی نگاه کرد .
🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 این یک طلای خالصه
🌟 همه جای دنیا رو بگردی ،
🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی .
🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟
🌟 طلافروش گفت :
🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان
🌸 شکارچی ، طلا را گرفت
🌸 و به طلافروشی دیگری رفت .
🌸 آن طلافروش نیز همان را به شکارچی گفت .
🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت
🌸 و با تعجب گفت :
☀️ تو کی هستی ؟ اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 فکر کنید مامور خدا هستم
👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم
🌸 شکارچی گفت :
☀️ چطوری این سنگو ، طلا کردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 این کار من نبود ، کار خدا بود .
👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست .
🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت .
🌸 زهرا نیز با چشم هایش ،
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد
🌸 شکارچی ، پس از آن ، دیگر چیزی نگفت .
🌸 به طرف قفس ها رفت ،
🌸 و گربه ها را آزاد کرد .
🐈
ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🔮
@amoomolla