از حرفاش سر در نمي آوردم مرتضي:ميدونم ميفهمم که حس مي کني غرورت داره شکسته ميشه.عاطفه:من متوجه منظورتون نميشم!
مرتضي:منظورم رفتاراي محمد با توعه جلوي بقیه.آروم جوابشو دادم:نه تنها غرورم شخصيتم احساساتم...
مرتضي:خودم کمکت ميکنم...که...که...يکم سکوت کرد.مرتضی:خدايا ديگه نميتونم تو خودم نگه دارم...منو ببخش محمد...
چرخيد رو به من چراغاي بيرون روشن بود و به همين دليل من از داخل اتاق فقط سايه و سياهي مرتضي رو ميديدم چشام ميسوخت چون گريه کرده بودم به همين دليل انگار سايه دونفر رو ميديدم توی قاب در... مرتضي: عاطفه...من من... هنوز......
شب تنها تو اتاق؟😧
دوسش داره؟😬
رمان داره تموم میشه ها.😫
https://eitaa.com/ourgod/5211