آنچه گذشت...(نوستالژی)
🥀نازبانو🥀 #122 اشک از چشام جاری بود اکرم خانوم خندید و گفت درد داری؟ با باز و بسته کردن چشمم جواب
🥀نازبانو🥀 فخر السادات دل نگرون بود و بی قرار گفت خدا کنه امشب به خیر و خوشی تموم بشه همش فکر میکنم یه کار نیمه تموم دارم دایه رضوان همونطور که داشت روسری سفیدش و سرش میکرد گفت تموم میشه بیخود نگرانی همه چی مرتب هست فخر السادات دست منو گرفت و گفت مادر جون فامیلت تو اتاق مهمونخونه منتظرت هستن باید بریم پیش اونا و دایه رضوان کل کشان منو راهی کرد وسط دالان که رسیدیم فخر السادات اکبر رو صدا کرد اکبر کت و شلوار قهوه ای رنگی به تن کرده بود و موهاشم روغن زده بود و کف سرش خوابونده بود اول به دایه رضوان سلام کرد و گفت امروز شرمندتون شدیم و زحمت دادیم دایه رضوان با یه محبت بی حدی گفت الهی قربونت برم زحمت کجا بود تو هم برام مثل رضا و حسین هستی خدا خوشبختتون کنه اکبر دستمو گرفت و با هم سمت اتاق مهمونخونه رفتیم فخر السادات گفت یه چادر بندازید رو سرش تو حیاط نامحرم هست دایه رضوان گفت وا موهاش خراب میشه یه شب که هزار شب نمیشه سخت نگیر فخر السادات گفت اخه نمیخوام شب زفافش معصیت کنه اما ناچارا قبول کرد ما با اون که تو ده بزرگ شده بودیم اما هیچکدوممون جز بتول تو قید حجاب سفت و سخت نبودیم لباس برام بلند بود و راه رفتن باهاش برام سخت بود به حیاط اونطرف که رسیدیم خشکم زد جاهای خالی حیاط که باغچه نداشت فرش شده بود و دور تا دورش صندلی چیده بودن همه چچی بوی جشن و شادی میداد اون موقع رسم بود خانواده داماد به خونه عروس میرفتن و عروس بعد از خداحافظی و دعای خیر پدر و مادرش به دست داماد سپرده میشد و راهی خونه بخت میشد اما ما بخاطر دوری راه به اتاق مهمونخونه رفتیم اکبر وارد مهمونخونه نشد و منو با خونواده ام تنها گذاشت مهمون غریبه ای هنوز نیومده بود خانوم جون تا منو دید مثل ابر بهار از خوشحالی گریه میکرد و قربون صدقه ام میرفت اما پدر خوددار بود و بغض کرده بود ادامه دارد... کپی داستان حرام⛔️ ⏳Channel🔜 @anchegozaasht 📺