رفته بود سر كمدش و با وسايلش ور می رفت. هر وقت از دستم ناراحت می شد اين كار را می كرد، يا جانماز پهن می كرد و سر جانمازش می نشست. رفته بودم سر دفتر يادداشتش و نامه هايی را كه بچه ها براش نوشته بودند خوانده بودم. به قول خودش اسرارش فاش شده بود. حالا از دستم ناراحت بود. كنارم نشست و گفت «...فكر نكن من اين قدر بالياقتم. تو من رو همون جوری ببين كه توی زندگي مشتركمون هستم.» توي خودش جمع شد، انگار باری روی دوشش باشد. بعد گفت «...من يه گناه بزرگی به درگاه خدا كرده م كه بايد با محبت اينا عذاب بكشم.» شهيد محمد ابراهيم همت @Ancients