🌸 اندکی تامل 🌸
بسم الرحمن الرحیم #پارت_1 در زدم و اجازه ورود خواستم،با صدای بیا تو دستگیره رو، رو به پایین فشار د
از مامان هم خدافظی کردم و به سمت حیاط بزرگمون حرکت کردم،گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره حامد روگرفتم،بعد از چند بوق صداش به گوشم رسید: _(صداشو کلفت و رسمی کرد)الو،کمیته امداد بفرمایید شوخی همیشگیش بود که هر بار لبخند روی لبام میکاشت _سلام،با آقای امینی کار داشتم،تشریف دارن؟میشه تلفونو بدید بهشون _بله، الآن میدمشون(صداشو به حالت عادی در آورد و خنده ای کرد)سلام امین،کارم داشتی؟ _سلام کمیته،آره میخوام باهم بریم بیرون _باشه خونم بیا دنبالم تا بریم _اومدم آیکن قرمز گوشی رو زدم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم،به سمت سانتافه سیاهی که کنار باغچه پارک بود رفتم، که صدای مامان باعث شد به عقب برگردم _امین مامان امشب برا شام بیای میخوام همه دور هم باشیم _باشه مامان سوار ماشین شدم،ریموت دروازه رو زدم و به طرف خونه حامد حرکت کردم،بعد از چند دیقه رسیدم دم خونشون و زنگ زدم و اعلام حضور کردم. مقداری طول کشید تا قامت حامد از در خونه ویلایی معلوم شد،آروم قدم برداشت و اومد سوار شد _سلاااااام آقای ادیسون _سلام: ماشینو به حرکت در آوردم و چند لحظه ای سکوت بر فضا حاکم بود،تا اینکه حامد لب به صحبت باز کرد: _این آخرین دیدارمونه؟ _(با تعجب نگاهش کردم) چطور آخرین دیدار؟جایی میخوای بری؟ _نه والا من که جایی نمیخوام برم ولی یکی دیگه دانشگاه تهران قبول شده،دیگه سراغی از ما نمیگیره از حرفش خندم گرفت _هووو حالا کو تا دانشگاه،فعلا که پیش همیم _(لبخندی زد)باشه،شوخی کردم بخندیم چند دیقه ای به جلو خیره بود و پلک نمیزد _حامد کجایی؟عاشق شدی؟ _(بی اهمیت به سوالم)امین یه مسئله ای که چند وقتیه ذهنمو درگیر کرده _چیه؟ _تو چطور شد یه دفه ای اینقد درس خون شدی؟چندین ساله باهمیم تو اهل درس خوندن نبودی،چند ساله هم الکی کنکور میدی حالا چند ماهیه اینجور درس خون شدی،دانشگاه تهرانم قبول شدی،نمیدونم هرچی فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم (لبخندی بهش زدم)باشه برات توضیح میدم _میشنوم _حامد تو چند ساله رفیقمی،بیشتر از همه هم بهم نزدیکی میدونی نه خوشم از آخوندا میاد نه کاری باهاشون دارم اما یه روز توی یه کانال تلگرامی یه صوت اومد که زیرش نوشته بود ۵دیقه گوش دادن به حرفای یه آخوند براتون بد نمیشه،اول ازش گذشتم و محلی نداشتم اما کنجکاو شدم بدونم چیه،دانلودش کردم و گوشش دادم،حرفش روی مسئله عزت نفس بود،اینکه آدم به کسی وابسته نباشه،خودش آقای خودش باشه خودش دسترنج خودشو بخوره و...تا حالا هیچ وقت بابام یا مامانم تیکه ای حتی اشاره ای به این مسئله نکردن که پول زندگیت رو ما میدیم،اما بعد از اینکه اون صوتو گوش دادم دیگه احساس راحتی نمیکنم،وقتی سوار ماشین میشم دیگه لذت قبلی رو ازش نمیبرم چون در واقع مال من نیست،لباسام مال من نیستن و همه چیزای زندگیم،حتی وقتی همین بچه هایی که میان شیشه های ماشینو تمیز میکنن نگاه میکردم میگفتم اوضاع شما از من بهتره چون حداقل پیرهنتون مال خودتونه پولشو خودتون در آوردید،نه یکی دیگه،تا این شد که بعد از دو سه هفته تصمیم گرفتم محکم درس بخونم و به جایی برسم تا دستم تو جیب خودم باشه. ادامه دارد.... ✍#ط،تقوی @andaki_tamol