🌸 اندکی تامل 🌸
#پارت_4 _(لبخندی نثارم کرد)باشه مشکلی نیست سوار رخش سیاه شدیم و حرکت کردیم،حامد رو رسوندم به سمت خ
_هیچی بیخیالش،بعدا برات میگم بعد از غذا رفتم توی اتاق و گوشی رو از جیبم در آوردم،همینطور توی کانالا و گروه ها گشت میزدم که متوجه شدم ساعت ۱شبه،واقعا فضا مجازی وقت رو از دست آدم میگیره،دکمه بغلش رو فشردم و انداختمش کنارم،قصد خواب کردم اما یه مسئله ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود،منکه اینقد بدم از آخوندا میاد جریان چیه امروز ازشون دفاع میکردم؟یعنی واقعا سحر دارن؟؟ پوزخندی به سوال خودم زدم و بیخیال شدم،کم کم خواب رو به چشمام هدیه دادم. صدایی که به گوشم میرسید باعث شد چشمامو باز کنم و چهره پر از لبخند تک خواهرم که سعی در بیدار کردنم داشت ببینم _امین داداش پاشو صبحونه بخور _(پتو رو سرم کشیدم)وای زهرا ولم کن میخوام بخوابم _باشه الآن که آب ریختم بهت میفهمی ولم کن یعنی چی؟ با خاطره ای که از این کارش داشتم خواب از سرم پرید و صاف نشستم رو بروش _(از کارم خندش گرفت)پاشو داداش یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا صبحونه رو با خانواده خوردم و طبق برنامه درسی که ریخته بودم نشستم پای درسام. کل تابستون همین برنامه ام بود البته با چاشنی لات و لوتی،با حامد و بچه ها سراغ دخترا میرفتیم اما دیگه دوست نمیشدم چون وقتشو نداشتم،همه اون لذت ها رو چشیده بودم و دلمم میخواست دوباره برم،اما هدفم برام مهم تر بود،هدفی که سخنرانی یه آخوند بهم داده بود. وقت دانشگاه رسیده بود و دیگه باید از بچه ها و خانواده خداحافظی میکردم،از حامد شروع کردم و شمارشو گرفتم: _الو.سلام کمیته _(خیلی عادی)سلام _میخوام بیام پیشت کارت دارم _باشه من الآن خونم بیا _باشه به سمت رخش سیاه قدم برداشتم و نشستم داخلش و حرکت کردم به سمت خونه حامد،توی راه ذهنم درگیر این بود که چندین ساله من و حامد رفیقیم،بجز این چند وقت اخیر هر روز همدیگه رو میدیدیم،اما حالا دیگه دیدارمون خیلی کم میشه،اما خب هرکسی هدفی توی زندگیش داره.... رسیدم دم خونشون،خواستم گوشی رو در بیارم باهاش تماس بگیرم که با صدای باز شدن در ماشین نگاهم به سمتش رفت: _سلام _سلام حامد _کارم داشتی؟بفرما _راستش من فردا دیگه عازم تهرانم،باید برم دانشگاه _به سلامتی،پس دیگه کم میبینیمت _آره متأسفانه _باشه مشکلی نیست تمام این حرفا رو با بی اهمیتی تمام زد،خداحافظی کردیم و مات و مبهوت رفتارش بودم،این حامد بود؟ چند لحظه ای همینطور نگاهش کردم و به سمت خونه حرکت کرد اما همش ذهنم درگیر بود،چه اتفاقی افتاده؟حامد چش شده؟ صدای پیام رشته افکارم رو پاره کرد ادامه دارد.... ✍#ط، تقوی @andaki_tamol