📌روایتی از زندگی شهید حسن انتظاری با همسرش پانزده روز به پایان ماه مانده بود، برای شرکت در نماز جمعه به مسجد ملااسماعیل رفتیم. پرسیدم:چقدر پول داری خرید کنیم؟ گفت :شرمنده ام فقط پانصد تومان داشتم. برای جبهه، کمک های نقدی جمع می‌کردند پانصد تومان را هدیه کردم. گفتم: ای بابا شما که در جبهه حضور دارید، دیگر نیازی به کمک مالی نیست و لابد می دانید که پانزده روز به پایان ماه مانده!😔 گفت: کسی که رزق میدهد خودش می‌داند چگونه برساند. مطمئن باشید می‌رسد گفتم:از کجا می رسد باید جایی باشه که برسد!؟ گفت :خیالت راحت باشد می رسد. اطمینان میدهم اتفاقی پیش نمی آید.👌 به خانه آمدیم. درست یک ساعت بعد در زدند. در را باز کرد. چند دقیقه ای پشت در با کسب صحبت می‌کرد. صدایش را می‌شنیدم که مرتب می‌گفت :نه! کجا؟ کی؟😳 وقتی به اتاق برگشت، لبخندی زد و گفت :دیدی چند برابرش رسید.وقتی برای خدا خرج کنی خودش می فرستد.😉 گفتم : از کجا رسید؟ قرض گرفتی؟🤔 گفت :نه این بنده خدا آماده و می‌گوید من دو سال پیش سه هزار تومان از شما قرض گرفتم و حالا یادم آمده. هرچه می‌گویم بنده ی خدا من اصلا یادم نیست می‌گوید تو یادت نیست من که یادم هست قرضی هست به گردنم که باید ادا شود.🤷🏻‍♂ سه هزار تومان در برابر پونصد تومان. نگفتم میرسد. ببین چند برابرش را خدا فرستاد. 📖 ♥️ @EbrahimHadi_Yazd