روزی تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند به مردم مهربانی ورزد. درآن روز تصمیم گرفت عهد خویش را بجا بیاورد وبا مردم به اندازه ی یک روز درشت خویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار نماید. زمانی که از خانه خود خارج شد پیرزنی گوژ پشت از او درخواست کمک کرد از اوخواست باری را که همراه دارد تا خانه اش حمل کند. با خود گفت من با این همه ثروت و قدرت حمال این پیرزن باشم! لحظه ای به فکر فرورفت و به یاد عهد خویش افتاد، بار را برداشت و به همراه پیرزن به راه افتاد تا به خانه ای خرابه رسیدند، دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند از او پرسید این کودکان کیستند؟ پیرزن پاسخ داد؛ اینها نوه های من هستند که بامن زندگی می کنند. پدر و مادرشان را سالها ست که ازدست داده اند، از او پرسید مخارج آنها را چه کسی تامین میکند ؟ پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد، گفت؛ به بازار میروم میو ها و سبزیجات گندیده ای که مغازه دارها آن ها را بیرون میریزند با خود به خانه می آورم به آنها میدهم تا گرسنگی شان رفع شود. تاجر نگاهی به کیسه های که در دستش بود انداخت، به سالهایی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود افسوس خورد آن روز تمام دارایش را به فقرا ودرماندگان شهرش بخشید. شب هنگام که به بستر خویش میرفت از خدای خویش طلب عفو کرد و به خاطر کارهایی که در گذشته انجام داده شرمسار و اندوهگین بود. بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. بیایم خوب بودن را تجربه کنیم حتی به اندازه یک روز شاید دیگر فرصت جبرانی نباشد ... @Andishypak8