در این کتاب میخوانید:
ساعاتی بعد، نزدیک غروب آفتاب، جودی کیا را دید که در ساحل به دریا خیره شده است. کنارش رفت. کیا نگاهش نکرد و به تماشای موجهای متلاطم ادامه داد. با وجود این، از لحن جودی متوجه شد پدر حسابی به صورتش سیلی و مشت زده است.
«من مژبورم برم کیا. دیگه نمتونم اینجا زندگی کنم.»
کیا میخواست نگاهش کند اما این کار را نکرد. میخواست التماسش کند او را با پدر تنها نگذارد اما کلمات در گلویش گیر کرده بودند.
جودی گفت: «وقتی بزرگ شدی، خودت میفهمی.» کیا ناگهان خواست فریاد بزند که شاید کوچک باشد اما احمق نیست و میداند علت رفتن همهشان پدر است. چیزی که علتش را نمیدانست، این بود که چرا او را با خودشان نمیبرند. او هم به رفتن فکر کرده بود اما جایی نداشت برود و پول اتوبوس هم نداشت.
📕 رمان جایی که خرچنگ ها آواز میخوانند
✍🏻 دیلیا اوئینز (ترجمه آرتمیس مسعودی)
🏆از پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز با جوایز متعدد
📚خانه کتاب آنِتو
📌گناباد بلوار طالقانی 13 (بلوار امام حسین (ع))
🔸ایتا 🔹تلگرام ♦️اینستاگرام