مدتی بودمحمدم گمنام بود.
شبی ازشدت گریه سرنماز روی سجاده خوابم برد.
درخواب دیدم شخصی پوشیده (صورتش راندیدم)مقابلم ایستادوگفت:
شما مادرشهیدمحمدعلی برزگرهستی؟!
گفتم:مگرپسرم شهیدشده؟!
گفت:آری...اکنون درمشتم توجه کن.
کاسه مشتش از خون می جوشیدولی لبریزنمیشد.
بعدگفت:مشتت راکاسه وار زیردستم بگیرتا امانتت راتحویلت دهم.
پرسیدم: امانتم؟؟!!!
گفت:بله..قراربودپیکر فرزندت برای همیشه لابه لای کوه گمنام بماند.اما به خواست خداوند بسوی توبرمیگردد.
آیاخواسته دیگری داری؟!
گفتم:میخواهم پیکرش سالم باشد.
سری به تاییدتکان داد؛دستم راکاسه وار زیردستش گرفتم وایشان یک قطره از آن مشت خون درحال جوشش را درمشتم قرارداد.
گفت:این هم قطره شما.
بعدهمغیب شد.
چندی ازاین خوابم نگذشته بودکه محمدم باپیکری سالم تفحص شد(تنهاپیکرسالم آن روزمعراج)...
✍خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
راوی:مادرشهید
🆔
@ShahidBarzegar65