به آنها می نگرم چیزی جز تکبر و تفرعون وجودشان را پر نکرده است چیزی جز نیاز و خواهش نمی بینم چه بسیار ، رذل است آدمی دور خودشان میچرند به هر بینوا شاخ میزنند ، نفس میگیرند بی آنکه نفسی داده باشند، با خونِ ریخته زیست میکنند ، خون میکده بزرگ میشوند و دل ها خون میکنند هر آنی که به حال آنان می‌اندیشم ، نفس در سینه حبس میشود ، قدم از قدم برداشتن نمی توانم ، رعشه تمام وجودم را فرا میگیرد ، جوری به اغما میروم گویی تمام هستی ام را سر کشیده اند این آدمیان پست فرومایه ، این حیوانات دو پا آیا چیزی جز جنایت میفهمد ، چیز جز رنج نصیب دیگری می‌کنند آه عزیزکم ، آه دنیا چگونه طاق می آوری گام های این فراعنه را ، دقیق میدانم که خرد میشوی ، خاک میشوی، و این خاک را به باد میدهی که دیگر نبینی اش آه تنهای من، نجوا کن ،دهان باز کن و فریاد بکش بگو که از تو نیستند بگو تا آسمان بغض کند بگو که ببارد بگو از مظلومیتت ، از شیر های خشک شده ، از لالایی مادر از صدای موشک برایم بگو عزیزکم ، بگو برایم از پاهای برهنه ، از شانه های خیس شده از اشک ، از مادرِ پسر مرده از درد برایم بگو ، از درد ✍🏻 محمد هادی روشنی