-----------------"بسمهتعالی"-------------
[ *از بوبیان تا بصره* ]
- *ناگفتههایی از عملیات بیتالمقدس هفت*
- *راوی و نویسنده : عبدالخالق فرهادیپور*
- *قسمت پنجم*
*"نجات نیروها از محاصره"*
قبل از اینکه از کانال پشت دژ خارج شویم و بسمت دژ مرزی شلمچه یعنی آخرین گام برای خروج از محاصره و نجات پس از عملیات و اینهمه جنگ و گریز اقدام کنیم تا به نیروهای گردان ملحق شویم
یک لحظه مجددا در فکر فرو رفتم و پیش خودم گفتم اگر بشود تا تاریکی هوا صبر کرد حتما از این وضعیت نجات پیدا میکنیم اما به خورشید سوزان بالای سرمان نگاه کردم و دیدم خیلی مانده به غروب و از طرفی تشنگی شدید و عطش در حد کور شدن و خونریزی و ضعف جسمانی این رزمنده عزیز مجروح که تا اینجای کار هم معجزه آسا دوام آورده بود و اگر روحیه و ایمان و شجاعت مثال زدنی ایشان نبود قطعا تا اینجا هم نمیتوانست دوام بیاورد و همچنین نزدیک شدن دشمنان که در تعقیب مان بودند، اجازه ماندن و صبر کردن در این شرایط را نمی داد،
خلاصه به سید کاظم گفتم تا اینجای کار با لطف خداوند آمده ایم و فقط همین چند قدم مانده که از کانال خارج شویم و با سرعت به بالای دژ برویم و به نیروهای خودی ملحق و نجات پیدا کنیم، به او که مظلومانه نگاهم میکرد گفتم آماده باش کمکت میکنم از کانال بالا برویم و سریع به سمت دژ و...
سعی کرد و هرطور بود قدرت باقیمانده خودش را جمع کرد و بلند شد و من هم کمک کردم تا خود را به بالای کانال کشید و من هم از کانال بالا رفتم و دستم را زیر کتف سید کاظم ابطحی مجروح زدم و با سرعت به سمت دژ حرکت کردیم ،
همین چند متری که مانده بود تا به دژ برسیم نگاهی به بلندای دژ انداختم دیدم انگار هیچکس نیست. پشت سرم نگاهی انداختم دیدم تعداد زیادی نیروهای دشمن به صورت دشتبان به سمت کانال و دژ می آیند ولی با تعجب زیاد متوجه شدیم که دیگر تیر اندازی نمیکنند و هلیکوپتر های دشمن هم با فاصله و عقب تر از آنها بالای سرشان در حرکتند ولی شلیک نمیکنند !!
به محض رسیدن به پای دژ کمک کردم و با سرعت بیشتری با سید کاظم به سمت بالای دژ حرکت کردیم و چند لحظه بعد و به محض اینکه به بالای دژ رسیدیم، ناگهان دیدیم تعدادی عراقی یکمرتبه با اسلحه مقابلمان بلند شدند !!! و خواهان توقف مان شدند ،برای لحظاتی ناباورانه نگاهشان کردم و دقت کردم ببینم واقعا اینها نیروهای عراقی هستند ؟!!! که متاسفانه با سروصدای عربی آنها که وحشت زده وبا صدای بلند دستور ایست و متوقف شدن را با گفتن کلمات عربی مانند( قف ، قف ، لا تحرک و...) به ما دستور ایستادن و حرکت نکردن را میدادند وبا آن لباسهای نظامی و درجات مرسوم ارتش بعث عراق مطمئن شدیم که بله انگار واقعا عراقیها هستند و متاسفانه الان دیگر حلقه محاصره را کامل کرده اند یعنی هم از سمت محور لشکر ۴۱ ثارالله و هم از طرف محور تیپ ۱۸ الغدیر توانسته بودند مارا محاصره و باهم الحاق کنند،،،
شوکه شده بودیم و بسیار متعجب و ناراحت از این شدم که چطور این روزنه را نیروهای خودی نتوانسته بودند تامین بگذارند تا این چند نفر باقیمانده هم بتوانند قبل از محاصره کامل نجات پیدا کنند ...
حالا دیگر برایم روشن شد که چرا از کانال که خارج شدیم و بطرف دژ آمدیم عراقیها بطرفمان تیراندازی نکردند و معلوم شد که با نیروهای خود در تماس هستند برای دستگیری ما و پشت دژ کمین کرده بودند تا ما را اسیر بگیرند ،،،
اصلا انتظار این وضعیت و اسیر شدن را نداشتیم و به همه چیز
فکر میکردیم بجز اسارت ، ( امان از دل زینب) ،،،،
در همین لحظه نگاهم از بالای دژ به افق دور دست افتاد که اینجا یکی از خوشحال کننده ترین اتفاق ها را با چشم خودم دیدم و آن اینکه از دور دست دیدم تجمع زیادی از نیروهای خودمان که به عقب فرستاده بودیم در مسیر جاده آبگرفتگی پشت دژ شلمچه ودر مواضع خودی در حال عقب رفتن هستند و خداراشکر دیدم که عملیات معطل کردن دشمن و گرفتن زمان از دشمن و درگیری ها و جنگ و گریز های همین چند نفره ما باعث شده عراقی ها نتوانند به سرعت محاصره را کامل کنند و همه آنها و دیگر نیروهای یگانها و گردانهای دیگر هم توانستند در سایه همین اقدامات چند نفره نیروهای گردان ثارالله که با خودم مانده بودند و خداوند ما را وسیله نجات آنها کرده بود بسلامت به عقب بروند و این پیروزی بزرگتری برای قوای اسلام بود چون واقعا ما به تمامی اهداف عملیات بیتالمقدس هفت که انهدام و بازدارندگی عملیاتهای آفندی دشمن در اواخر جنگ بود دست پیدا کرده بودیم و حالا که میدیدم عمده قوا و نیروهای ما بسلامت به مواضع خودی برگشته اند واز محاصره نجات پیدا کردهاند پیروزی را کامل و حلاوت آن برایم دوچندان بود ...
(همینجا میخواهم به اولین سوال عزیزان گروه مخصوصا دکتر حوران عزیز که خودش دلاورانه در این عملیات شرکت کرد و مجروح شد و بارها از ما خواستند احساس خودمان را در لحظه اسارت بیان کنیم