وختیم و اشکم برای سید کاظم با آن وضعیت خونریزی و مجروحیت در آمده بود ، هر چه داد و فریاد کردیم که مارا از این جهنم سوزان خارج کنند انگار نه انگار و فقط آن چند نفری که با سلاح از ما محافظت میکردند مارا تهدیدکردند که ساکت باشیم و دیگر کارمان بجای باریک کشیده شد و هرچه توانستیم به آنها ناسزا و دری وری گفتیم و حتی الموت لصدام گفتیم و تقاضا میکردیم مارا به رگبار ببندند و راحتمان کنند ولی متاسفانه آنها برعکس عملیات کربلای ۴ یا عملیات فاو که دستور اکید داشتند که اسرا را بکشند اینجا دستور داشتند ما را حتما زنده تحویل دهند . امکان ندارد کسی شرایط مارا بتواند حتی برای یک لحظه بصورت واقعی درک کند ،باور کنید از شدت حرارت حتی احساس کردم استخوان های ماهم در حال ذوب شدن است و دلم برای سید کاظم مجروح کباب بود که خدا میداند چه حال و روز بدی داشت وحتی برای لحظاتی از هوش رفت اما چه ایمان و روحیه و شجاعت وصف ناپذیری داشت که انسان حیران می‌ماند!!! ، پس از مدتی حدود شاید یادم نیست نیم ساعت یا ۴۵ دقیقه که هر لحظه آن سالها برما گذشت با آمدن ماشین و نیروهای مامور انتقال اسرا به عقب بالاخره مارا از آن جهنم خارج کردند که طوری خیس عرق شده بودیم انگار مارا درون استخر انداخته بودند و.. یادم هست یک عراقی اشکش به آرامی جاری شده بود و عکسی به عنوان تصویر امام علی از جیب خود خارج کرد و به عربی داشت به ما تفهیم میکرد که من هم شیعه هستم و چرا با ما میجنگید و.... از این حرفها ، خلاصه مارا تحویل عده ای دیگر که با خودرو ایفا رو باز آمده بودند دادند و توضیحاتی دادند که در برگه هایی ثبت می‌شد و بنظر می رسید مارا فرمانده و... معرفی میکردند ، این عراقی‌ها ی مسلح خشن تر از نیروهای قبلی بودند و ما را با فحش و ناسزا و... سوار بر خودرو کردند و بطرف عقب حرکت کردندو مخصوصاً در مسیر به تانک و نفربر هایشان که در حال سوختن بود و اجساد عراقی‌ها اشاره میکردند و ما را دشنام و فحش میدادند که الحمدالله معنی اغلب آنها را نمی فهمیدیم ، هنوز نگاهمان به سمت ایران بود و باور اسارت برایمان خیلی سخت بود ،،، مجددا به سید کاظم نگاه کردم و دلم میخواست هزاران بار کشته می‌شدیم ولی این رزمنده این زجر هارا نمی‌کشید و باز هم با حالت التماس به او گفتم کمی دیگر تاب بیاور تا شاید به مقری چیزی بردند و رسیدگی و پانسمان کردند و... همینطور که به عقب میرفتیم آن چند نفر محافظ مسلح اذیت و آزار خودرا نسبت به ما به اوج رساندند و یکی از آنها مقداری آب نزدیک دهان ما آورد و مثلا اشاره کرد که آب بنوشید که به محض باز کردن دهانمان که خشکیده و ترکیده بود آنها آب را به زمین می ریختند و میخندیدند تا بگونه‌ای ثابت کنند که از نسل شمر و یزید ملعون هستند و.. واقعا فقط میتوانم بگویم انگار از سوی خداوند و اهل بیت (ع) و از غیب به ما قدرت تحمل داده بودند و گرنه اصلا غیر ممکن بود مخصوصا وضعیت مجروحین و تشنگی و گرما همراه با شکنجه های گوناگون ، به هر حال ماشین به عقب میرفت و در مسیر تا چشم کار میکرد حرکت و ترافیک تانکها و نفربر های زرهی بود ،مقداری که فکر کنم حدوداً سه کیلومتری می‌شد به عقب رفتیم و ماشین وارد خطوط عقب تر عراقی ها شد و همین که وارد این منطقه شد با تعجب دیدیم تا چشم کار میکرد در سراسر طول این خط عقبه دشمن پر از نیرو و ادوات زرهی و ضدهوایی و .. است. یعنی انگار عراق هر چه نیرو داشت پشت این خطوط مستقر کرده بود و در این لحظه با خود می گفتم واقعااگر این‌ها می‌دانستند که چقدر نیروی کمی و با کمترین امکانات در مقابلشان می‌جنگیدند و مخصوصا اگر مقاومت بی نظیر نیروهای مان نبود اینها با اینهمه نیرو و تجهیزات بی‌شمار تا اهواز هم شاید رفته بودند و اینها مانده بودند در ایستادگی رزمندگان اسلام و به تمامی نیروهای باغیرت و شهدای مان بیش از پیش افتخار کردم ،،، در اینجا هم یکی از بدترین و عجیب ترین اتفاقات برای ما رقم خورد و هنگامی که ماشین ما آمد از خط دوم عراقی‌ها و میان آن خیل نیروها عبور کند و به عقب برود، ناگهان عراقی ها متوجه ما شدند و از نگهبانان مسلح بالای ماشین که از ما مراقبت میکردند سوال کردند اسیر ایرانی هستند.؟و همین که مطمئن شدند که ما اسیر ایرانی هستیم ... *ادامه دارد ..