د و...
با فریاد گفتم خودت را محکم نگه دار و در این وضعیت نگهبانان بالای ایفا شروع به تیراندازی هوایی کردند و فریاد میزدند که دستور دارند این اسرا را به عقب ببرند و.... موج جمعیت بسیار زیاد بود و تجمع دور ماشین ما انگار جمعیت هیئت های عزاداری در ماه محرم و همه فریاد میزدند که آنها را بکشید و دشنامهای زیادی میدادند که بعضی از این دشنامهارا مثل (مجوس ، حرس خمینی ، دجال ، الموت رفسنجانی )
را متوجه میشدیم و بقیه دری وری ها را نه ......
خلاصه در همین اوضاع و احوال که داشتیم شهادتین در دلمان می خواندیم و دیگر هیچ راهی نبود و آنها مصمم به کشتن ما بودند ناگهان اتفاقی افتاد که به هیچ عنوان نمی توانم بگویم جز معجزه چیز دیگری بود !!! و اگر اتفاقات این لحظات آنگونه که واقعا اتفاق افتاد را امکان داشت به فیلم و تصویر کشید مطمئنا هیچکس در دنیا نمیتواند بجز مرگ و کشته شدن ما چیز دیگری را پیشگویی یا تصور کند!!!
اما شاید یکی از حوادثی که اثبات میکند تا امر خدا نباشد به قول معروف برگی از درخت نمی افتد در همین لحظات اتفاق افتاد و آن هم بدین صورت که در آخرین لحظات که سربازان عراقی تمامی تلاش خود را برای پرت کردن ما از ماشین انجام می دادند و واقعا ازبس ازدحام و شوق کشتن ما داشتند و چندنفر دیگر هم داشتند به بالای ماشین ما می آمدند که کار را تمام کنند و آن افسر نامرد هم برای شلیک تیر خلاص به سرمان لحظه شماری میکرد ناگهان دو فروند هواپیمای جنگنده بمب افکن ایرانی شیرجه زدند و اقدام به پرتاب بمب و راکت کردند!!! همزمان با اقدام جنگنده های ایرانی ناگهان قیامتی بپا شد و تمامی پدافند ضد هوایی عراقی ها که در همان خط مستقر بودند و مخصوصا چهار لولهای معروف به شیلیکا اقدام به تیراندازی های سرسام آوری بسمت دو هواپیمای ایرانی کردند که انگار زمین و زمان به هم دوخته شد و غوغا و گرد و خاک و صداهای رعب آوری از فرود بمب ها و شلیک پدافندها بوجود آمده بود که دهان خودمان هم از تعجب وا مانده بود !!!! ،
در همین لحظات چشمم به خیل جمعیت نیروهای عراقی افتاد که به صورت بسیار وحشت زده ای دنبال سوراخ موش و جان پناهی برای حفظ جان خود بودند،
انگار کار خداوند بود که صحنه ای جالبتر را به ما نشان داد و آنهم این بود که در این محشر و غوغا ناگهان چشمم به آن افسر نامرد و شیک پوش عراقی افتاد که چگونه زمین و خاکریز را بصورت سینه خیز و خوابیده چسبیده و وحشت زده دنبال جان پناهی است ، هر چند بمب ها کمی دورتر از ما فرود آمد ولی صداهای وحشتناک هواپیماها و بمب ها و شلیک ضد هوایی ها وحشتی عجیب برای دشمن بوجود آورده بود و وضعیت آن افسر دیدنی شد و غرق خاک شده و لباس شیک او انگار کیسه آردی و.... شده بود.
خلاصه در همین اوضاع و احوال نگهبانان محافظ ما هم فرصت را غنیمت دانستند و با داد و فریاد به پشت شیشه میکوبیدند وبه راننده ایفا دستور دادند که سریع از آنجا دور شود و به عقب برود ، راننده هم که اوضاع را بی ریخت دید گاز ماشین را گرفت و سریع از آن خطوط دور و به سمت عقب و بطرف بصره حرکت کرد و بازهم یاد آن ضرب المثل معروف افتادم که بادمجون بم آفت ندارد و لیاقت شهادت حتی در این وضعیت کیش و مات هم نداشتم 🙈،
مقداری که به عقب رفتیم ماشین در جایی متوقف شد و ما را از ایفا پیاده کردند ،یک ماشین فرماندهی که فکر کنم جیپ فرماندهی بود منتظرمان بود و چند افسر و نگهبان با لباسهای مخصوص و البته سبیل کلفت که انگار از گارد ریاست جمهوری عراق بود مارا تحویل گرفتند و سریع سوار ماشین کردند و....
(امان از دل زینب)
*ادامه دارد ..