ادامه رفیق شفیق من احسان 2🌷❤️
دراین لحظه بدلیل فاصله داشتن ازهمدیگر و تاریکی شب همدیگر را نمی دیدیم.. شدت آتش هم خیلی زیاد بود توپ و خمپاره و انفجارِ مین و تیربارو...گاهی هم منور هواپیماها که بالاسر جاده (نفربرها pmp)روشن میشد..
چون نفربرهای ما در تیررس تانک های عراقی بود گلوله تانک های عراقی زوزه کشان از اینطرف و اونطرف ما رد میشد هرلحظه امکان داشت یکی از گلوله های تانک یا خمپاره در برجک نفربرما بنشیند و تمام مجروحین که داخل دهلیزها و روی نفربربودن رو با توجه به مهمات داخل نفربر تکه تکه و پودر کند😭 که بحمدالله تا زمانیکه من بودم این اتفاق نیوفتاد و در باتلاق های کنار جاده منفجر میشد و گاهی هم اطراف ما..
که من تاچند روز بعد فکر میکردم که آن لحظه پایم با ترکش و موج انفجارِ گلوله های تانک هایی که میخواستند به نفربر ها(pmp) بزنند به پایم برخورد کرده و مجروح شده ام..
بلاخره بعداز چند لحظه صدای احسان عزیز را ازلابه لایِ صدای انفجارها شنیدم که میگفت: محمد.. محمد..کجایی بیابریم...
گفتم احسان.. احسان جان❤️ من اینجام..
من هم نگران احسان بودم چون هر لحظه امکان داشت که هرکدام از ما مجروح یا شهید شویم.که خب من مجروح شده بودم..🙂
(اینجا باید عرض کنم که من و احسان جان بعد از عملیات محرم موقع آماده شدن گُردان موسی بن جعفر برای عملیات والفجر۴ باهم آشنا شدیم و به شدت بهم دیگر علاقمند و رفیق بودیم❤️.بچه های گُردان و لشکر فکر میکردند ما باهم پسر خاله ای چیزی هستیم، خدا رحمت کند شهیدمحمود نساج پور رو (معاون گروهان) میگفت از بس که شما باهم هستید آخرش هم شما باهم شهید میشید.که ..
@anjomaneravian