💠 اخلاق حسنه عمرش را طولانى كرد 📝 پدر و مادر متدّين و باصفا و پاكى به يكى از پيامبران خدا به نام يهودا مراجعه كردند و گفتند: ما از زمان ازدواج اشتياق به داشتن اولاد در قلبمان موج مى‏ زد ولى تاكنون كه سال‏هاست ‏از ازدواج ما گذشته از نعمت اولاد بى‏ بهره مانده‏ ايم، از شما درخواست دعا و شفاعت نزد ‏حق داريم تا اگر مصلحت باشد فرزندى به ما عطا شود. 📝 خطاب رسيد: به هر دو بگو من ‏حاضرم پسرى به آنان عنايت كنم ولى شب عروسى او شب مرگ اوست، اگر مى‏ خواهند ‏به آنان عطا نمايم!‏ 📝 وقتى پدر و مادر چنين خبرى را شنيدند با يكديگر مشورت كردند و نهايتا گفتند: قبول كنيم ‏شايد ما پيش از او بميريم و حادثه تلخ مرگ او را نبينيم. فرزند به آنان عنايت شد. بيست و ‏چند سال زحمت تربيت او را به دوش جان و دل كشيدند. 📝 روزى به پدر و مادر گفت: جهت ‏مصون ماندن از گناه نيازمند به ازدواجم. دخترى آراسته را از خانواده‏ اى معتبر نامزد او ‏كردند. شوهر به همسرش گفت: داستان عجيبى است از يك طرف بايد براى داماد لباس ‏دامادى آماده كرد و از طرف ديگر كفن، از جهتى بايد شربت و شيرينى مهيا نمود و از ‏جهتى ديگر سدر و كافور. 📝 در هر صورت مجلس عروسى آماده شد. داماد و عروس را دست به دست دادند، مهمانان ‏و پدر و مادر نيمه شب به خانه‏ هاى خود بازگشتند. پدر و مادر در انتظار حادثه نشستند ولى ‏از خانه داماد خبرى نيامد! هر دو به سوى خانه داماد رفتند تا جنازه او را از عروس تحويل ‏بگيرند. هنگامى كه در زدند فرزندشان با كمال سلامت در را باز كرد، چيزى نگفتند و به ‏خانه خود باز گشتند.‏ 📝 مدتى گذشت، خبرى از مرگ جوان نشد. نزد يهوداى پيامبر آمدند و سبب پرسيدند، يهودا ‏گفت: من از راز مطلب آگاهى ندارم، بايد از حضرت حق بپرسم اگر راز مطلب گفته شود ‏به شما خبر دهم.‏ 📝 يهودا از حضرت حق سبب پرسيد، خطاب رسيد شب عروسى هنگامى كه خلوت شد و ‏داماد و عروس براى غذا خوردن كنار هم نشستند، صداى ناله‏ اى از بيرون شنيدند كه ‏صاحب ناله مى‏ گفت تهيدستم، دستم دچار بيمارى فلج شده، امشب گرسنه مانده‏ ام و چيزى ‏براى خوردن نصيبم نشده است. اى يهودا! داماد با شوق فراوان ظرف غذاى خود را نزد ‏آن تهيدست آورد و گفت: هرچه مى‏ خواهى بخور. تهيدست وقتى سير شد سر به ديوار ‏خانه گذاشت و گفت: خدايا! من كه عوضى ندارم به اين جوان سخى مسلك و كريم دهم، ‏تو به عوض اين محبتى كه در حق من كرد به عمرش بيفزا. من كه صاحب دفتر محو و ‏اثباتم، مرگ جوان را در آن شب از دفتر محو و حوادث تعليقى محو كردم و هشتاد سال ‏ديگر براى او ثبت نمودم.‏ 📎برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز اثر استاد حسین انصاریان 🆔 @ansarian_ir