طرف با يك موتورگازي آمد جلوي در مسجد، سلام كرد. جوابش را با بیاعتنايی دادم. دستانش روغنی بود و سياه. خواست موتور را همان جلو ببندد به يك ستون، نگذاشتم.
گفتم: اينجا نميشه ببندی عمو. با نگرانی ساعتم را نگاه كردم. دوباره خيره شدم به سر كوچه. سه، چهار دقيقه گذشت و باز هم خبری نشد.
پيش خودم گفتم: مردم رو ديگه بيشتر از اين نميشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پايگاه بگم تا يك فكری بكنيم.
يكدفعه ديدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعيت صلوات فرستادند! مجری گفت: نمازگزاران عزيز در خدمت سخران مراسم امشب فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسين برونسی هستيم كه به خاطر خرابي موتورشان كمی با تاخیر رسیدند.................
رفتم داخل و با کمال نعجب دیدم که حاج عبدالحسین برونسی همان موتور سواری است که من اجازه ندادم موتورش رو جلوی درب مسجد به ستون ببنده .....
💬 بخشی از کتاب ساکنان ملک اعظم جلد ۲