#خاطره_ماندگار
یادش بخیر.روزهایی که دست در دست پدر به مسجد رفته ودر دسته های زنجیر زنی شرکت میکردیم
.درخانه ی ما چندتا زنجیر کوچک وبزرگ وجود داشت .دوست داشتم آن بزرگه نصیب من بشه ولی برایم سنگین بود به همین خاطر به زنجیر کوچک راضی می شدیم....به مسجد که میرفتیم پشت سر بچه ها در دسته ی زنجیرزنا حرکت میکردیم از هماهنگی طبل وزنجیر لذت میبردم ودوست داشتم منم منظم اجراکنم ...ولی معمولا زنجیر به صورتم وگوشم برخورد میکرد ....وقتی به خانه میرسیدیم ،پشت پیراهن هایمان را که مشاهده میکردیم مقداری سیاه شده بودند واثر زنجیرها ماندگار شده بود ومصمم میشدیم که جلسه ی بعدی سیاهتر بشوند......الان یکی از همان زنجیرها در اتاقم نصب است و هرجا دسته ی زنجیرزنی باشد پسرانم را میبرم تا زنجیر بزنند....البته آنها هم مثل من،زنجیر را به صورت میزنند نه به کمر