💭داستان - شماره سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
🔶️داستانی با موضوع برکتِ خدمت به مردم، درباره فردی که به یک پیرزن کمک نمود و دعای آن پیرزن باعث شد تا توفیق آشنایی و شاگردی شیخ رجبعلی خیاط(ره)، نصیب آن فرد شود
🔹️آقای حاج ابوالفضل صنوبری (که در سال هشتاد فوت کردهاند) از شاگردان شيخ رجبعلی خياط(ره) میگويد:
🔸️در سال ۱۳۳۷ یا ۱۳۳۸ با تاكسی كار میكردم، به خيابان بوذرجمهری غربی رسيدم. آن ساعت، اتوبوس شركت واحد نبود. مردم در صف ايستاده بودند، ديدم دو زن جلو آمدند، يكی بلندقد و يكی كوتاه قد، گفتند يك نفر از ما ميرود چهارراه لشكر و ديگری میرود خيابان آريانا و هر يك پنج ريال میدهيم. من قبول كردم.
🔹️زن بلندقد پياده شد و كرايه خود را داد، من به طرف خيابان آريانا حركت كردم تا زن كوتاه قد را به مقصد برسانم. او ترك زبان بود، متوجه شدم كه با خود زمزمه میكند كه: خدايا! من فارسی بلد نيستم و منزل خود را نمیدانم كجاست، هر روز سوار اتوبوس میشدم و با دو قران(دو ريال) جلوی منزلم پياده میشدم، از صبح رفتهام و رخت شستهام و دو تومان گرفتهام و حالا پنج ريالش را بايد بدهم به تاكسی...
🔸️من (كه تركی بلد بودم) به او گفتم: ناراحت نباش میروم آريانا، هر كجا منزلت بود پيادهات میكنم. خيلی خوشحال شد. بالاخره آدرس را پيدا كردم و ايستادم، او يك كيسه از داخل بقچهاش بيرون آورد و يك اسكناس دو تومانی از آن در آورد كه به من بدهد، من گفتم كه پول نمیخواهم، خداحافظ. او را پياده كردم و دور زدم و به سراغ كارم رفتم.
🔹️فردا يا پس فردای آن روز با يكی از دوستان برای اولين بار خدمت جناب شيخ رسيدم. در همان اتاق محقری كه داشت نشسته بود، چند نفر ديگر هم در حضورش بودند، پس از سلام و احوالپرسی، شيخ نگاهی به من كرد – و ضمير مرا گفت- و فرمود: "تو شبهاي جمعه منتظر هستی؟ تو هستی". من در رابطه با ولی عصر(عج) برنامهای داشتم و با توجه به سوابقی كه خداوند به من مرحمت فرموده بود، با اين سخن شيخ، آن شب محشری به پا شد، ما گريه كرديم، شيخ گريه كرد، اطرافيان گريه كردند، خيلي زياد! بعد جناب شيخ به من فرمود: "میدانی چطور شد تو آمدی پيش من؟ آن زن كوتاه قد كه سوار كردی و از او پول نگرفتی، او دعا كرد در حق تو و پروردگار عالم دعای او را در حق تو مستجاب كرد و تو را فرستاد پيش من..."
📕برگرفته از کتاب كيميای محبت، تالیف آیتالله ریشهری، ۱۳۸۰،ص۲۳۰
#داستان
💠کانال تخصصی مبارزه با هوای نفس🔰
@antihava