؟ نقل است روزی ملا از قبرستان عبور می‌کرد، پایش به سنگ قبری خورد و به رو افتاده ، تمام سر و صورتـش پر از گرد و غبار شد. به ذهنش رسید که خوب است خود را مـرده قلمداد کند، بلکه نکیر و بیایند و او آنها را ببیند که‌چه شکل هستند. در این فکر بود که صدایی به گوشش رسید فکر کـرد صدای نکیر و منکر است که می‌ آیند ، از ترس میان قـبری مخفی شد. نگاه کرد چند قاطر نزدیک شدند که بار آنها هم چینی و شکستنی بود، ناگاه ملا ازمیان قبر بلند شد، قاطرها رم کردند وبارها را به زمین انداختند و فرار کردند قاطرچی‌ ها هم عصبانی شدند و ملا را به شدت زدند و بدن او را مجروح کردند، ملانصرالدین با صورت خونی به خانه برگشت، زنش پیش آمد و از او پرسید کجا بودی که‌به این روزگار افتاده‌ای؟ گفت رفته بودم به آن دنیا ببینم چه خبر است، زنش پرسید چه بود؟ گفت اگر قاطر های کسی را رم ندهند خبـری نیست و کـسی به کسی کاری ندارد