#آن_دنیا_چه_خبر؟
نقل است روزی ملا از قبرستان عبور میکرد، پایش به سنگ قبری خورد و به رو افتاده ، تمام سر و صورتـش پر از گرد و غبار شد. به ذهنش رسید که خوب است خود را مـرده قلمداد کند، بلکه نکیر و
#منکر بیایند و او آنها را ببیند کهچه شکل هستند. در این فکر بود که صدایی به گوشش رسید
فکر کـرد صدای نکیر و منکر است که می آیند ، از ترس میان قـبری مخفی شد. نگاه کرد چند قاطر نزدیک شدند که بار آنها هم چینی و شکستنی بود، ناگاه ملا ازمیان قبر بلند شد، قاطرها رم کردند وبارها را به زمین انداختند و فرار کردند
قاطرچی ها هم عصبانی شدند و ملا را به شدت زدند و بدن او را مجروح کردند، ملانصرالدین با صورت خونی به خانه برگشت، زنش پیش آمد و از او پرسید کجا بودی کهبه این روزگار افتادهای؟ گفت رفته بودم به آن دنیا ببینم چه خبر است، زنش پرسید چه
#خبر بود؟ گفت اگر قاطر های کسی را رم ندهند خبـری نیست و کـسی به کسی کاری ندارد