🔻 در ایستگاهِ اتوبوس... 🔴 منتظر نشسته ام، گاه در فضای مجازی می چرخم و گاهی سر بلند کرده و چشم در چشمِ خیابان از آمدنِ اتوبوس، خبر میگیرم! 🔹 آن طرف تر بر صندلیِ ایستگاه، بانویی اصطلاحاً بدحجاب نشسته، زمانی نمی گذرد که بانویی محجبه نیز به مسافرانِ ایستگاه اضافه میگردد... 🔸 هرچند از گرمای هوا کلافه شده ام، اما متوجه هستم که آن بانوی مُحجبه در حال نصیحت کردنِ بانوی کم حجاب است! ♨️ گوش هایم را تیز می کنم تا مکالمۀ آن دو را بهتر بشنوم؛ بانوی محجبه همان طور که قربان صدقۀ بانوی دیگر می رفت، میگفت: عزیزم، خداوند به من هم، اندازۀ تو زیبایی داده، پوشیدن چادر در این هوای گرم سخت و راحتی حق من است، اما به خاطر آرامش تو چادر پوشیده ام! ⁉️ آن بانو متعجّبانه پرسید: برای آرامش من؟ 🔹 بانوی مُحجبه پاسخ داد: بله برای آرامش تو، تا خدای ناخواسته به خاطر من، احیاناً همسر تو و یا هر کس دیگری، آرامش خود و خانواده اش را از دست ندهد! 🔸 با اینکه برای خودم مقولۀ حجاب از آن بُعد که یک امرِ الهی است، دلنشین می باشد؛ اما با این استدلالِ ساده که منجر شد بانوی کم حجاب با رضایت، بخشی از زیبایی هایِ آشکارش را بپوشاند، سرِ ذوق آمدم. ♨️ در همان حال، اتوبوس در ایستگاه ایستاد، راننده برای اینکه تمام هوای خُنک اتوبوس را خرجِ سه مسافر جدیدش نکند، فقط درب عقب را باز کرد؛ هنگام سوار شدن، وقتی احساس کردم آن دو بانو پُشت سرم ایستاده اند، خود را از مقابل درب اتوبوس کنار میکشم و میگویم: بفرمایید خواهر، اول شما... ✍🏻 https://eitaa.com/antisecular_ir