▫️وسط خیابون گیج و بیحواس خورد به کاپوت! هرچه قبلش بوق کشیدم متوجه نشد. پیاده شدم گفتم «هووووی یاروو...»
▫️پهن شده بود رو زمین و کمرش رو گرفته بود. یه کارت گرفت سمتم که روش نوشته بود من ناشنوا هستم!
▫️زبونم تو دهنم یخ کرد. بلندش کردم و گفتم «میبخشی به مولا اخوی!»
▫️دستش رو تکون میداد که یعنی مشکلی نیست.
▫️دستم رو چرخوندمو بلند گفتم کجا میخوای بری؟!
▫️یه سری اشکال با حرکت دستش درست کرد که من نفهمیدم. دید که با تعجب نگاهش میکنم، دستش رو گذاشت رو سینهاش و هی خم شد!
▫️گفتم بیا بشین تو ماشین حالا، یه جوری میرسونمت به مقصد. توی ماشین که نشست چشمش افتاد به عکس روی داشبورد، با انگشت اشاره چندبار زد روی عکس و دوباره دستش رو گذاشت رو سینه و خم شد چندبار!
▫️گفتم «آهااا متوجه شدم میخوای بری حرم. خودم میبرمت.»
▫️با خوشحالی سرش رو تکون داد و انگشتش رو گذاشت روی عکس!
▫️بلند بلند گفتم این منمو، خواهرم و خدابیامرز مادرمه! بعد هجی کردم «مااا-دَ-ر!»
▫️انگشت اشارهاش رو گرفت بطرف قلبش و بعد رو به آسمون. مبهوت نگاهش میکردم. از تو کولهاش یه کاغذ تا شده درآورد و بازش کرد. عکس سیاه و سفید قدیمی یه زن بود با یک بچه کوچک در بغل.
▫️گفتم «این بچهِه تویی؟»
▫️سرش رو تکون داد و خندید. بعد انگشت اشارهاش رو از سمت عکس گرفت به سمت مسیر روبرو و دوباره دستش رو گذاشت روی سینهاش و خم شد.
▫️چشام خیس شد! گفتم پس تو نایبالزیاره مادرت هستی، باریکلا به مرامت!
▫️انگشتم رو گرفتم سمت عکس مادرم، و بعد به سمت مسیر حرم، دستام رو گذاشتم روی سینه و خم شدم. گفتم ! «منم همراهت میام به نیت زیارت برای مادرم»
▫️لبخند زد و با خوشحالی سرش رو تکون داد.
📝 حمید سبحانی
📸 نرجس نادری نژاد
@aqr_ir