آستان قدس رضوی و حرم مطهر
#داستان_یک_تصویر | پهن شده بود رو زمین و کمرش رو گرفته بود. یه کارت گرفت سمتم که روش نوشته بود من نا
▫️وسط خیابون گیج و بی‌حواس خورد به کاپوت! هرچه قبلش بوق کشیدم متوجه نشد. پیاده شدم گفتم «هووووی یاروو...» ▫️پهن شده بود رو زمین و کمرش رو گرفته بود. یه کارت گرفت سمتم که روش نوشته بود من ناشنوا هستم! ▫️زبونم تو دهنم یخ کرد. بلندش کردم و گفتم «می‌بخشی به مولا اخوی!» ▫️دستش رو تکون می‌داد که یعنی مشکلی نیست. ▫️دستم رو چرخوندمو بلند گفتم کجا می‌خوای بری؟! ▫️یه سری اشکال با حرکت دستش درست کرد که من نفهمیدم. دید که با تعجب نگاهش می‌کنم، دستش رو گذاشت رو سینه‌اش و هی خم شد! ▫️گفتم بیا بشین تو ماشین حالا، یه جوری می‌رسونمت به مقصد. توی ماشین که نشست چشمش افتاد به عکس روی داشبورد، با انگشت اشاره چندبار زد روی عکس و دوباره دستش رو گذاشت رو سینه و خم شد چندبار! ▫️گفتم «آهااا متوجه شدم می‌خوای بری حرم. خودم می‌برمت.» ▫️با خوشحالی سرش رو تکون داد و انگشتش رو گذاشت روی عکس! ▫️بلند بلند گفتم این منمو، خواهرم و خدابیامرز مادرمه! بعد هجی کردم «مااا-دَ-ر!» ▫️انگشت اشاره‌اش رو گرفت بطرف قلبش و بعد رو به آسمون. مبهوت نگاهش می‌کردم. از تو کوله‌اش یه کاغذ تا شده درآورد و بازش کرد. عکس سیاه و سفید قدیمی یه زن بود با یک بچه کوچک در بغل. ▫️گفتم «این بچهِه تویی؟» ▫️سرش رو تکون داد و خندید. بعد انگشت اشاره‌اش رو از سمت عکس گرفت به سمت مسیر روبرو و دوباره دستش رو گذاشت روی سینه‌اش و خم شد. ▫️چشام خیس شد! گفتم پس تو نایب‌الزیاره مادرت هستی، باریکلا به مرامت! ▫️انگشتم رو گرفتم سمت عکس مادرم، و بعد به سمت مسیر حرم، دستام رو گذاشتم روی سینه و خم شدم. گفتم ! «منم همراهت میام به نیت زیارت برای مادرم» ▫️لبخند زد و با خوشحالی سرش رو تکون داد. 📝 حمید سبحانی 📸 نرجس نادری نژاد @aqr_ir