▫️معلممون میگه خدا شما نابیناها رو بیشتر دوست داره چون نمیبینید. ولی من گفتم خانم اگه ما رو دوست داشت چرا ما رو نابینا کرد تا اونو نبینیم. بعد گفت «خدا دیدنی نیست ولی همه جا هست. میتونید اونو حس کنید. گفت شما با دستاتون میبینید.»
▫️حالا من همه جا رو میگردم تا یه روزی بالاخره دستم به خدا بخوره! اون وقت بهش میگم، هرچی تو دلم هست بهش میگم.
▫️مارجان که ساکمو داد دستم، مثل خیلی وقتا رفتم زیر چادرش و بغلش کردم. خم شد منو بوسید. آروم دم گوشم گفت «جانِ قوربان اونجا دستت به خدا میخوره، منم فراموش نکن!»
▫️صدای بال زدن کبوترها رو میشنوم؛ میگم سفید!
مارجان میگفت این جایی که میری خدا خیلی نزدیکه.
▫️صدای گریههای یک زن رو میشنوم؛ میگم بنفش
مارجان میگفت صاحب اینجا عزیز خداست
▫️صدای خندههای یک بچه رو میشنوم، میگم صورتی
مارجان میگفت اونجا هرچی خواستی بگو، هرچی خواستی بخواه
▫️بوی عطر گل سرخهای باغچه مارجان رو حس میکنم عدهای صلوات میفرستند؛ مینویسم آبی
مارجان گفت رفتی سلام کن، میشنوه. سلام میکنم
▫️صدای یه آهنگی بلند میشه، مردم میگن نقاره میزنن؛ حالم خوبه؛ میگم سبز
حالا میخوام هر چه تو دلم هست رو بگم! میخوام بگم چشمم...
اما...
اما نه! میگم مارجان...
📝 حمید سبحانی
@aqr_ir