در پیِ آنم که جانم را بخواهی، سر که چیزی نیست دست‌هایم را ببر ای دوست! انگشتر که چیزی نیست تا دمِ مرگم دمی پشتِ تو را خالی نخواهم کرد حرفِ مردم را تحمل کرده‌ام، خنجر که چیزی نیست قدرت پرواز کردن را گرفتی از پرم اما هستی‌ام را زیر پایت می‌گذارم، پَر که چیزی نیست شیخ اگر چیزی بگوید که خلاف عشقِ ما باشد دودمانش را به آتش می‌کشم، منبر که چیزی نیست باش و روشن کن جهانم را، وگرنه بی‌حضورِ تو در جهانِ من به غیر از خاک و خاکستر که چیزی نیست دین و ایمانم تویی، باور نداری امتحانم کن این من و این باورم، بالاتر از باور که چیزی نیست بی‌گمان روزی اگر شعری بگویم در رثای تو خونِ خود را رویِ کاغذ می‌برم، جوهر که چیزی نیست هرچه زیباتر شدی، شاعرترم كردی، به این ترتیب آخرش دیوان به نامت می‌زنم، دفتر که چیزی نیست